به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

ظلمت

آ سمون آبی نیست
ابرها، همه، خاکستری اند.
آفتاب
وحشتزده از ظلمت، ما آدمها.
سوزسرما نیست تنها شب پرسه زن ِ
کوچه ی ِ ما.
یک دل کوچک
اما! همصدا
نغمه خوان همه ظلمتهاست.
پا به پایش مادر
بیصدا؛
لقمه زد همه بغضش را که دلش پر شود از خون جگر؛
تا که جاری کند از شیره جان به لبان ِ خشکیده ، کبود فرزند.
تا نبیند رفتن ِ پردردِ طفلش را،
با سکوت ِ ابدیت.
یک مرگ.
پس جهان بیرحم است
مثل، من، تو وهمه آدمها.
که چه راحت سر به رویا بی خبر! مرگ ِ دیوار به دیوار
همسایه مان! و زمان میگذرد با غوغا، می زنیم مشت و لگد دربش را
که! چه وضعیست؟
بوی اکراه!
بیخبر، این همان بوی ِ تن است.
میرسد، از من و تو و همه آدمها.
بوی ِ ظلمت،
بوی ِ به کف رفتن
لقمه نان از کودک!!