به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

گذر زمان

روزها یا به انتظار کشیدن روزهای نیومده سپری میشن یا با حسرت روزهای سپری شده

سه‌شنبه

برای تو


تو شدی همه زندگیم.


نفس را با شمیم عطر تو میکشم و


تبسم را با تو معنی میکنم.


در هوای تو پر میزنم و


تو را در دل می پرورانم.


دوشنبه

ماندن

دلم برای توست که می تپد

دلم در هوای توست که می پرد

دلم به عشق توست،که زنده است

دلم به انتظار تو،مانده است

شنبه

آلبوم

آلبوم عکسهامو ورق زدم

من بدنیا اومدم

راه رفتم

حرف زدم

همبازی پیدا کردم

خواندم و نوشتم

بزرگ شدم ، به خیال خودم آن زمان

بالغ شدم

دلباختم

شکست خوردم

گریه کردم

لبخند زدم

دانشگاه رفتم

کار کردم

عاشق شدم و عاشق خواهم ماند

عکسهای سالهای بعد رو هم جمع خواهم کرد و مرور خواهم کرد و دوباره لبخند خواهم زد.

محاکمه

دلم گرفته از زمین و زمان و از خودم بیشتر از همه
کاش میشد دنیا را نوردید و از خدا بازخواست کرد. کاش میشد مادر و پدری را در حین عشق بازی دستبند زد. کاش میشد فریاد زد همه سکوت را.
دلم میخواهد غرق شوم در باد در خواب در آب یا مرگ
فرقی نمیکند
خسته ام از همه چیز
کاش فریاد زنم بیایید و مرا با خود ببرید تا دنیای دیگر را ببینم
در این دنیا که جز بیرازی چیزی نیست شاید آنجا آتشش تنم را گرم کند

تنم

تمام تنم درد میکند انگار من فرهاد شده ام این چند روز اما کوهی نکنده ام، انگار زمین بر دوشم سنگینی میکند. انگار گوسفندی شده ام که سرش را بریده اند در حالیکه هنوز تشنه بود. انگارزیر پوستم فوت میکنند تا غلفتی بکنندش. تمام سرم پر شده از باد و درد میکند.کاش بادکنکی میشد در دست پسرکی تا از شدت شیطنتش، میترکید سرم. انگار تمام تنم را در سرم حس میکنم. چقدر سنگین است.

کاش گنجشکی بودم در باد. خودم را در باد بدون ابنکه بدانم مرا به کجا میبرد رها میکنم .....

دیدن بیداری در خواب

کابوسهایم چندی پیش جان گرفتند و من از همین میترسم که نکند این بار هم...!
غروب بود،ماشین و پارک کردم و پیاده شدم وسایلم رو برداشتم و تند تند قدم برداشتم تا نم نم باران کاغذهایم را نمور نکند و از جلسه ام عقب نمانم
یکم بعد تر جلسه تمام شد. باد و باران تند تر شده بود. دیگه دلهره ای از خیس شدن کاغذهام نداشتم برای همین نفس کشیدم نم بارون رو. مردم اما انگار از چیزی در هراس بودند.چیزی که من هنوز ندیده بودمش اما دویدن و دلهره شان دلیلی برای کنجکاویم شد تا دورو برم رو نگاه کنم و در سراشیبی کمی از من با فاصله دیدم موجی به بلندای آسمان و چقدر هولناک بود دیدن آن موج بلند.
آب تمام بلندی را با پلک زدنی طی کرد و به من و مردم نزدیک به من رسید اما نمیدانم چه چیزهایی را سر راهش جارو کرده بود!
پناهم را دیوار کوتاهی کردم که به من نزدیک بود تا کفشهایم در امان از خیس شدن بمانند اما....
اما بلندای امواج نو و شدتش آنقدر بود که دیگر امان نداد و تا زانو خیس شدم. کمی ترسیده بودم و تند تر راه افتادم به کدامین سو نمیدانم
اما بلندای امواج و سقوط تمام ساختمانها را میدیدم با همه ساکنینش.
ساختمانها یکی پی دیگری همسطح زمین میشدند و آب از آنها چیزی باقی نمیگذاشت
تنها فریاد آدمهایی بود که در طغیان آب شناور بودند و کاری از کسی ساخته نبود. به سمت ماشین دویدم اما گیج بودم و یادم نبود کجا پارک کرده ام.
خدا خشمش گرفته بود و از دست کسی کاری ساخته نبود
وای که چقدر سخت بود دیدن آدمهایی که زیر ساختمانها دفن میشدند و از تو کاری بر نمی آمد برای نجاتنشان.
خدایــــــــــــــا کمکمان کن
از فریاد خودم از خواب بیدار شدم اما انگار خواب نبود
مابقی شب را تا صبح خدا را زمزمه کردم
کاش اینبار فقط یک خواب باقی بماند

دیو رویاهایم

دیشب تمام پیکرم کودکی شد در خواب و تمام غولهای کابوسهایم از زیر خروارها خاک بیرون آمدند و من چقدر ترسیده بودم
به من نزدیک شدند و من بی دفاع تر از همیشه در آغوش مادرم پناه بردم .
اما انگار آنجا هم چندان امن نبود و آنها نزدیکتر میشدند. از خواب پریدم از ترس و تمام تنم میلرزید.با خودم تکرار کردم که خواب بود و بس. نه تو کوچکی نه دیوی هست پس، ترسی هم نیست. اما دلم میزد تند و تند.
شاید هنوز خواب هستم که اگر نه! پس چرا هنوز به من نزدیکتر میشوند
زیر لب خدا را در تنهایی خودم زمزمه کردم و زمزمه زمزمه کردم و خوابم برد و فهمیدم همه اش را بیدار بوده ام.

یکشنبه

تمرین

باید تمرین کنم که دیگر یک تن نیستم
باید تمرین کنم من دیگر تنها نیستم و در او خودم را رها کنم
باید تمرین کنم، نفس کشیدن زیر پوست او را
با او و برای او
باید تمرین کنم
حالا که مرور میکنم میبینم چقدر فرق است بین من و ما
باید بروم
تمرین هایم مانده شاید مجبور باشم صد بار از هر کدام بنویسم :)

شنبه

نفسم گم شده

قبل از اینکه زنگ ساعت به صدا در بیاد از خواب بیدار شدم
یواش کوک ساعت رو خاموش کردم مبادا تو از خواب بیدار شوی
چرخیدم و تو رو دیدم که آروم خوابیده بودی و تنها صدای نفسهای تو بود که شنیده میشد
کمی گوش کردم دنبال صدای نفسهای خودم گشتم
نبود
زیر بالشت نیست
سرکی به زیر پتو هم کشیدم آنجا هم نبود
شاید زیر تخت باشد برای همین آروم از تخت پایین آمدم و خم شدم
نگاه کردم اینجا هم که نیست
دوباره نگاهت کردم ترس ترا از خواب پرداندن را داشتم
تو هنوز خواب بودی و این خوب است
نفس من اما نبود
کمی فکر کردم آخرین بار کجا گذاشتمش؟
تا دیروزغروب همراهم بود یادم هست با خود میکشیدمش
اما نه دیروز هم نبود شاید چند روز یا پیش تر بود
خدایا نکنــــد گمش کرده باشم
حالا چکار کنم؟
سرمای زمین از پوستم گذشته و به استخوانم رسیده بود
با همین افکار دوباره برگشتم پیش تو و آرام بین دستان بی حس خوابالودت خیز خوردم
الان یادم آمد آخرین بار نفسم را به تو دادم
تو خود نفس شدی و من
همنفس تو شدم

بهار هشتاد و نه

روز نو شد
و بهار از راه رسید
با همه جوانه هایش تا
دوباره از نو بسازد ایران زمین را.

سه‌شنبه

کنارخط ممتد جاده

کنار جاده افتاده:
نخ سیگـــــــــــاری، سوخته
لاشه سگی مرده
درختی سالخورده
شیشه خـــــــــــــــــرده.
نیمه گندیده سیبی
گلی،خودرو
علف، هرزی
دو راس گاوی
رد پایی؛
مسافرهایی راه پیموده، خسته
کیسه ای از پوست میوه.
کودکی آویزه از شاخی
دکه ای از یـــــــــــــــخ
مستراحی، چسبیده به دکانی.
غذا آمـــــــــــاده است، جمله ایست از یک تابلو
دره ای و در آن رودی
سه، هشت کوهی
دو، هفت کیلومتری مانده.
یادگاری بر تکه سنگی از فلان مردی
در بهار چند سال پیش
برای عشقش بنام معصـــــومـه.

دیشب

دیشب طوفانی بود

دل من هم غوغا

آسمون فریادی زد؛

رعد، خواند و

نور رقصان شد.

باد می چرخید

دار، یاهــــــو میکرد.

باران بارید و

بزمشان کامل شد.

دوشنبه

من باب تو

رسم روزگار این است
میفهمی؟
روز اول همه او بودم و
روز آخر، من را هم نمی شناخت.

-بی بهانه سلام کردم
او تلافی کرد
بی بهانه رفت!

-زندگی ام بود
خود را به مردن زد!
تا نفس را از من بگیرد.

-من هنوز تنهام

شنبه

وایسا!

تو به من گفتی صبرکن
من صبورانه ایستادم
اما، تو را دیدم
از سر دیوار، هر دو لنگ کفشهایت در دستت
می دویدی پابرهنه
آهسته و من خندیدم
نه به تو که خودم را مسخره میکردم، شاید !
تو از خنده من برگشتی و ندیدی لب دیوار چرخید و
با دو دست، به زمین افتادی
و من فراموشم شد همین چند دم پیش به خودم،خندیدم و
هراسان،هر دو دستانت ، پاییدم
و
خدایا شکرت هر دو دستت خاکی بود،فقط.

یکشنبه

معجزه بعد از قرآن

قلمم را رها میکنم تا بنویسد آنچه را دلش میخواهد
بنویسد آزادانه بدون هیچ اجباری و قدرتی بر تنه اش بنویسد از زمانه و من و هم کیشانم
بنویسد که هیچگاه در باورم نمی گنجید ببیننم با جوانان سرزمینم چه میکنند
به بند میکشند و صلاخی میکنندشان چه آسان
زنان را میبرند و نمیشنوند فریادهایشان را و در میانشان هستند پیر و جوان و باکره و غیر و اما آنان به اسم خدایم عریانشان میکنند و دستازی میکنند تن هایشان را و چقدر ترسناک است آن لحظه برایم تجسمش حتی!
از این تبار منفور، کسی هست که بخواهد توبه کند و اشکش اما اشک تمساح نباشد؟
خدایم کجاست؟
تا کشته ای را نفسی دوباره دهد که بازگوید آنچه بر تنش روا داشتند در خفا و کسی نبود جز خدا تا بشنود صدایش را!
آنان را معجزه تو نیاز است همانان که انکار میکنند کرده هاشان را به آسانی.
نفسی دوباره ده آن تن را که بردند و بکارتش دزدیند و انگ بد کاره دادندش و سوزاندند تن خسته از دردش را،
یا او را که بردندش و هرگز باز نگشت تا کتاب های نخوانده اش را دوباره ورق زند.
از تنی دیگر که در چشمان من و تو جان داد و تصویرش در چشم دنیا نقش بست و آنان خود را به کوری زده اند.
از جوانی که بردند، با قدمهایش و بعد از آن پدرش او را ندید جز در تابوتش.
از آنان که کشتند و بی نام به خاک سپردند و مادراشان هنوز چشم بهراهشان هستند.
از او که شام آخر را از تصویر به در آورد!
همه را نفسی دوباره ده تا شهادت دهند ناکرده شان را و کرده های این قوم اهریمنی را
از آنان که تکه تکه شد جانشان در سلولهایی مخوف و نمور.
از آنان که بی خانمان شدند برای گفتن حرفهای دلشان از دیاری به دیاری دیگر.
یا آنان که نفسهاشان بریده شد بی گناه!
از این تبار افیونی از این قوم قابیلی از این ضحاکان زمان از رهبر اجباری از دولت دزدی از این تبـــــــــــــــــــار از این قوم مردم کش
از من و سوالهایم!
از این همه دروغ به اسم تو خـــــــــــــــــــدا
از این پیر جاهل دوران که تنش ترمیم شد با تکه ای از تن آن زن جوان یا آن نوجوان نا بالغ
از تن های بی نام به خاک سپرده شده پنهانی.
وای خــــــــــــــــــدایم کجاست تا نفسی دوباره دهد تن های صلاخی شده با دست شیاطین را برای شهادت در محکمه داد تا بیداد کند ظلم هاشان.
خــــــــــــــــــــــــدایم کجاست؟
معجزه ات را نیاز است اکنون!

برای او که زودی رفت

پسرم کوچک بود اما دلش بزرگ، آنقدر که با همه سن کمش، می فهمید دنیای اطرافش را با همه بدیهایش.از بهشت آمده بود و زود به بهشت رفت.
دلم گرفت و تنگ شد برایش اما از مرگش شاد شد دلم.
نه به خاطر مردنش بلکه نماند تا دلش را تلنگر بزنند و بشکنند.
نماند تا مثل من ببیند که دنیا خاکستری است و نه سفید.
روحش پرواز کرد و من در حسرت پرواز، خوابش میبینم.
به خدا سلام مرا هم برسان.

شنبه

من فرزند انقلابم

دوره ای که من و همسالانم در آن متولد شدیم دوره سیاه خاکمان ایران بود و هست هنوز.
زمان خردسالی ام خیلی سریع سپری شد بدون آنکه بدانم اطرافم چه میگذرد. فقط به یاد دارم شبهایی را که آژیر خطر به صدا درمی آمد ومادرم مرا به زیر چادر سیاهش محکم بغل میکرد و دست خواهرم را محکمتر میگرفت و دوان به سمت خیابان پناه میبردو جمله:حسین آقا پاشو موشک میزنن!هر شب تکرار میشد وجوابش هر بار، از دنده ای به دنده ای دیگر شدن بودن و تکرارکردن اینکه، عمر دست خداست که درســـــــــت هم همین بود.چرا که او رفت بعد از سالها و من همچنان در خاطر دارم، تاریکی ایی، که درکنج کمد دیواری ،که مادر مرا جا میداد چقدر برایم سیاه و ترسناک بود و گاهی فهیمه خواهرم پناه دستان کوچکم میشد در آن ظلمت.
کم کم، زنان همسایه که مادر من هم جزء آنان بود راهکاری یافتند برای زمانی بعد از آن دلهره آنی، که چند دمی بیشتر نبود برایشان و بعد تاریکی و خاموش باش تبدیل میشد به دوره های زنانه شان به زیر سقف آسمان ، گاهی لعنت به صدام و گاهی از نهار فردا یا کوپن اعلام شده حرفی میزدند و برنامه شب آینده ریخته میشد و انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل تر، ترس از مرگ همشان را لرزانده بود و گویی سقف خانه ای که بعد از برق انفجار در جایی از شهر خراب میشد هیچ دخلی به آنان نداشت!
هنوز خوب به یاد دارم که صدا و رد برقش را میشد براحتی دنبال کرد و بعد خانه ای میشد خراب در جایی.
مردمان سرزمینم همگی خوب خود را همساز میکردند و میکنند هنوز! جز نسل من و هم نسلانم، اکنون!
مهمانیها و بساط روز مثل همیشه دنبال میشد و گویی فقط شب هنگام است که مرگ کلون دربی را میکوبد.
کمی بعد تر که توانستم همراهشان بدوم تاریکی برایم تفریحی بود برای بازی کردن با شمعی که میسوخت و اشکهایش ناکار میماندند برای خاموش کردنش حتی و ازآنزمان جز تاریکیهایش و کمد دیواری و تکانی که با دستان مادر بود و می پراند رویاهایم را آنی و چقدر میترسیدم من و به آغوش کشیدنم، که فرارکنیم از کی و به کجا؟که من نمی فهمیدم! کابوس دیگری نداشتم.
کم کم برای فرار از اون همه سرو صدا و مثلا در امان بودن پناهگاهی ساخته شد برای من و امثال ما جایی که به دختر همسایه خوش گذشته بود و من تعریفش را از زبان او می شنیدم. جایی برای بازی بود که دختر همسایه میگفت، اما چون بابا مخالف بود ما نرفته
نمی رفتیم.
اما، یکبار درست وسط روز که مردها، پی کسب روزی و زنها خواب یا به کاری مشغول بودند من و دختر همسایه که سپیده نامش بود رفتیم تا لاشه هواپیمایی را که که او شب قبل شنیده بود برای نمایشش به مردم در جایی درمحوطه دانشگاه نزدیک خانه مان گذاشته اند، ببینیم.
آنزمان روزها دانشگاه محل تحصیل بود و شبها پناهگاهی و امروز برعکسش! شبها میکشند و روزها بند میکشند دهانها را!
جلوی درب دانشگاه، نگهبان که ما چرتش را پرانده بودیم با عصبانیت پرسید کجا؟
سپیده گفت:مادرم آنجاست. به عقل کوچکمان که گولش زده ایم! اما او نخورد گولمان را و عصبانی تر فریاد زد برین خونه هاتون.
وما، شروع کردیم به دویدن و او که فکر نمیکرد ما چنین کنیم قبل از اینکه از اتاقش بیرون بجهد ما دور شده بودیم آنقدر که صدایش را که فریاد میزد پشت سرمان که کجا؟! دیگر نشنیدیم.
چون به خیالامان گناهی را مرتکب شده ایم دور تا دور محوطه ناکجا آباد دانشگاه که حتی دانشجویانش نرفته بودند، شاید! را دویدیم، آنقدر که من پرسیدم:
سپیده گم شدیم انگار!و باز دویدیم بدون هراس از چشم ناپاکان و دستان هرزه ای به دنبال دختر بچگانی تنها آنوقت روز دور از چشم کسی سرگردان میدوند و اکنون به زنان همسال من هم رحم نمیکنند!و چقدر احمقهای نترسی بودیم!
یکمی دورتر دیدیم لاشه اش را که هر چه نزدیکتر میشدیم بوی سگ مرده ای میداد در جوی آبی!
هواپیما دو تکه شده بود و بوی تعفن میداد، زیاد! برای همین هردو، راه نفسهامان را با لباسهایمان بستیم و سعی در کمتر نفس کشیدن کردیم تا بهتر بتوانیم دوام بیاوریم با همه تند تند زدن دلهامان در سینه از ترس و دلهره و نیاز به هوای بیشتر حتی!
از قسمت عقب هواپیما که به زمین نشسته بود وارد شدیم، کاملا سوخته بود و بوی آتش میداد هنوز و تکه های قهوه ای خون را که خشک شده بود میشد دید.
میدانستم خون است چون دیده بودم گوسفندی را پیش گام نوعروسان،و آبستنهای فارغ از درد و بازگشته از خانه خدا سر بریده بودند و فردایش چند لکه خونی در جایی جا مانده بود و سرخی زندگیش به رنگ مرده گی تبدیل شده بود.
(گفتم خانه خدا، که خدا همه جا هست اما هنوز میروند و سنگ بر خانه شیطان میزنند و اگر سنگت را از فلان جا جمع نکرده باشی و اگر فلان اندازه نباشد زیارتت قبول نیست!
که فلان مسیر را باید بدوی چند بار! و چقدر کشته میشوند به زیر دست و پای جمعیت دونده! اما بی خیال! چون فشار جمعیت مجالی به دستگیریشان نمیدهد و تو خود هم به زمین افتی و هلاک شوی پس لگدش میکنند و میروند.
و خانه اش را طواف میکنند و به خیال آنکه روحمان پاک شده اکنون، بر میگردند و میکشند و میخورند لقمه نان کودکی یتیم را و غیبت از فلان زن بدکاره و هزاران گناه دیگر و بعد الله اکبر به صف می ایستند و دستان نیاز آلوده شان را به سمت خدایشان.
انگار ندیده است خدا آنها را!
و کمی عقل هاشان را بکار نمیگیرند که آنزمان جهل مردم محمد را وادار کرد که نشانی دهد از خدا که برگرداند جاهلان را از بت پرستی! و اکنون که میگویی خدا همه جا هست چرا؟!)
میگفتم،
اینجا هم همان رنگ را داشت از سرخی به رنگی مرده!آن لکه های قهوه ای!
سپیده صدایم زد بیا اینجا رو ببین. اتاق خلبان بوده روزی اما شیشه نداشت و دیگر هیچ نمانده بود از آن جز بوی سوختگی و صندلیهایی پاره! درست مثل صندلیهای اتوبوسهای شرکت واحد که گاهی پاره گیش به حدی بود که میشد انگشت انداخت و ابرهایش را بیرون کشید اما بدور از چشمان مادر! که اگر می دید تورا خوب دعوایت میکرد که کثیف است و هی تکرار و تکرار تا خسته میشد گاهی.
شما دوتا اینجا چه کار میکنید؟
این صدایی بود غریب و خشن که هردو ما را به خودمان آورد و مردی را دیدیم پشت سرمان و جیغمان نشانی گوش خراش از ترسمان بود. از قسمت جلوی هواپیما پریدیم یایین و فرار.
سپیده چون اندامش بلند بود فقط لباسش خاکی شد و بس، اما زخمهایی که از پریدن سر زانوهای من به جا مانده بود از چشمان مادر مخفی نماند و چند روزی در حبس تنهایی بودم تا قول دهم دختر خوبی باشم بعد از آن.
دشمن به خاک ایران پیشروی کرده بود و حملاتش بیشتر و روزی نبود که نشنویم فلانی فامیلش کشته شد در جنگ.
زمان مدرسه رسیده بود و میشنیدم که مادر مخالف بود از اینکه مرا ثبت نام کنند در مدرسه ای نزدیک خانه مان که دیگر چون رقم شهدا بالا رفته بود برای فرزندانشان مدرسه ای جداگانه اختصاص داده بودند و گویی مرضی مسری دارند و نباید با بقیه بخندند.
گویی باید دختران کوچک چادر سیاه را به سر کشند به نشان سیاه بودن مرگ پدرانشان تا ابد غصه دار بمانند.
مادر میگفت تو روحیه بچه تاثیر میگذارد و بابا سری تکان میداد که این چه حرفی است!
مادر پیروز شد و من یکمی دورتر پا به کلاس اول گذاشتم اما کاش آنزمان جدایمان نمیکردند تا ما میفهمیدیم که غم آنها چقدر بزرگ است و درد عزیزانی از دست داده اند و آنها با ما میخندیدند تا غم مرگ پدراشان کمتر اذیتشان میکرد. که میانمان آنقدر شکاف نمی افتاد.
در کتاب فارسی خواندیم بابا بادام دارد و سارا در دستش کتاب. خواندیم بابا آمد. سرمشق گرفتیم دارا در دست انار دارد. که اکنون طفلان همسن، آن سال من میخوانند دارا دست ندارد. بابا رفت نان بیاورد اما دیگر نیامد و سارا را بردند آن نامردان!
کلاس دوم هم کارنامه گرفتیم و دیگر عادی بود مردن و بمب و آژیر خطر برای همه و جزو زندگی روزمره مان.
کلاس سوم اما فرق داشت، یکروز،مدارس تعطیل شد و کلاسها شد جزو برنامه های تلویزیونی بی خبر از اینکه چه بر سرمان میآید خوشحال از مدرسه نرفتن و هرازگاهی دور از چشم مادر به جای درس گوش دادن، کارتون میدیدیم و همین یواشکی بودنش دیدنش را دو صد چندان میکرد
. اما اینکه همه دختران همسن و سال من جشن تکلیف داشتند تا پارسال و من و ما نداشتیم چقدر غصه میخوردیم من و سپیده
و نمی دانستیم که این جشن برای برخی دیگر یعنی زن شدن! و شوهر دادندش و چه میدانست خانه داری چیست، دختر در آن سن! و چقدر ظلم کردند بر آنها و چند برابر آن ظلم، روحشان کشته شد آن طفلان بیگناه! اما،
یکروز لباسهامان را مادر جمع کرد برای رفتن از تهران به خانه کوچک شمالــــــــی خاله ودیدن مهرنوش دختر خاله ام برایم طولانی تر کرد آن شب را تا سحر.
اتوبوس و لقمه های بزرگی که مادر درست میکرد، چقدر مزه داشت آنروزها و اکنون عارشان می آید بعضی ها حتی از گفتنش و چقدر بد هستیم ما آدمها.
چشسبناک شدن صورتم یعنی ما نزدیک هستیم اما، همانروز،خبر تلفنی رسید که بمبی خانه ای را خراب کرده نزدیک خانه خواهرم و مادر تازه یادش افتاد که هنوز بمباران است و مردمی میمیرند روزانه، پس برگشتیم با سکوت در مسیر، به تهران و خانه خواهرم.
شیشه ها شکسته بود فقط و نه بیش از آن اما دو کوچه آنطرفتر،جایی ،خانه ای بر سر خانواده ای خراب شده بود همه چیز سیاه،سوخته و شکسته بود و تکه هایش پراکنده. خانه ای نبود، تپه ای شده بود پر از سوختگی.
گویی، هیمه اش زیاد بوده و سوزانده بود همه چیز را حتی آدمهایش.
با تکه چوبی که در دست داشتم کنجکاویهای بچه گانه ام را زیر و رو میکردم بدون ترسی حتی! که دیدم انگشتی از دستی جدا افتاده و انگشتری درآن.
هنوز افکار بچه گانه ام جستجو میکرد که بترسم یا نه، که ناگهان گدایی حمله ور، انگشتری را در آورد و من از ترس آن مرد ژولیده پا به فرار گذاشتم و تا خانه دویدم و توبیخ مادر باز تنها انتظارم را میکشید و گویی،وقتی رفتنم مرا ندیده بود انگار!
بعد از سالها، همین امسال، آن صحنه برایم تداعی شد وقتی هواپیمایی از ورزشکاران به زمین نشست و همه سرنشینانش در دم مردند و دیدم در تصاویر تنها انگشتی مانده بود به نشانه آدمیت و من باز یادم آمد آنروز را که من فرزند انقلابم!
جثه ام ریز بود پس برخلاف بعضی از همسالانم که پوششی به نام حجاب داشتند من هنوز میتوانستم وزش باد را بین موهایم حس کنم وقت دویدن با اینکه همیشه کوتاه بود گیسوانم
و همین بعلاوه شیطنتهای پسرانه ام باعث میشد در نگاه اول جنسیتم مخفی بماند.
اما یکروز در صف نانوایی وقتی مشغول بازی با سکه هایم بودم ،یک زن، بچگی و کوچک بودنم دید و دو نفر مانده به نوبتم و آن صف طولانی پشت سرم را!
واین بهانه شد برای رج زدن آن صف طولانی.
مرا پشت سر خود گذاشت ، گویی من و همه آن مردم، در صف نیستند اما با اعتراض جوان پشت سرم،
که پرسید: شما نبودید! برگشت و جواب داد:من به این بچه سپرده بودم نوبتم را؛
من و سادگی بچه گانه ام احمق فرض شدن را می فهمیدیم، برای همین من به سوال جوان وقتی پرسید: تو این خانم و دیدی؟
گفتم: نه.
با همین جمله زن مجبور شد ته صف برود بعد از کلی جنجال!
نان را که گرفتم، کمی که خنک شد برداشتم که به خانه برگردم، یکمی دورتر لقمه ای را که از کنار نان کنده بودم در دهانم بردم که دستی شانه ام را گرفت خیلی محکم. برگشتم تا ببینم کیست!
که همان زن بود.
خم شد و محکم تکانم داد و با نگاه عمیقش گفت تو دختری؟
و چقدر درد داشت دستان سنگینش بر شانه هایم. مبهوت سرم را به نشان دختر بودنم تکان دادم و همین شد که نیشگونی محکم از سینه نداشته ام گرفت که حس کردم قلبم با درد دستانش، ایستاد یک آن!
و هنوز تنم در دستانش بود که گفت ما شهید میدهیم آنوقت مادرمرده تو اینجور بیرون می آیی!
اشکم چکید از درد و بغضم را ترکاند که همین دلیل رهایی تنم از دستان قوی او شد و تکرار کرد به مادرت بگو تو را نبینم اینجور دیگر.
اما من شلواری بلند و پیراهنی به تن داشتم و نه پوشش بر سر!نفهمیدم منظورش این بود که عریان باشم؟ یا همچون او در پوششی سیاه از سر تا پا!
تا خانه دویدم و از درد گریه کردم بی اختیار.
مادر نانها را که همه خرد شده بودند از دستم گرفت و پرسید:چرا گریه میکنی؟
که با برخورد دستش با تنم، ناله ام بلند شد.
لباسهایم را درآورد تا بفهمد علت ناله ام را،که دیدم پوستم سرخ است و تب کرده و چقدر درد داشت.
گویی بی انصاف داغ نان و شهیدش را یکجا بر سر من خالی کرده بود!
و مادرم چقدر ترسید از اینکه نکند مردی بوده هرزه!
تا مدتها درد میکرد سینه ام و سرخیش به سیاهی خونمردگی رنگ باخت.
پس همین شد که مادر برای تکرار نشدن همچین دردی، برایم روسری ایی خرید کوچک و یکمی بعد تر مانتویی بنفش.
کوچکترین اندازه از من بزرگتر بود ولی با همه بریدنها و کوتاه شدنهایش و تغییر شکلش، من دوستش داشتم هرچند درد آن نیشگون را حس میکردم وقتی می پوشیدمش .
کم کم با گذشت ایام میفهمیدم که من فرزند انقلابم! که پوشش و تبعاتش چیست! که زیر پوشش چیست!
خاطراتی که بابا تعریف میکرد از آنزمان و اینکه شاه که بود و خمینی کیست!روزهایی را دیدم که که سرود پیروزی پخش میکرد و مردانی که لنگان و نابینا و بی دست برمی گشتند از جنگ اما هنــــــــــوز خانواده هاشان شاکر بودند از اینکه آنان زنده اند و بعضی دیگر اشک میریختند به یاد عزیزانشان که کشته شده بودند در جبهه بعضی دیگر ضجه میزدند.
مادران بی فرزند و دختران بی پدر کم نبود آنزمان و چقدر روحشان بزرگ بود.
خواندیم در همان سالها که حسین فهمیده نوجوان سیزده ساله ای بود که نارنجک به خود بست و به زیر تانک رفت جوانمردانه. اما کسی نپرسید که بچه ای با آن سن از جنگ چه میداند! از مرگ و نارنجک چه میفهمد!
همسنگرانش همگی مردانی بودند بزرگ!و کسی نپرید،چرا آنان نارنجک نبستند به خود تا مشتاقانه به دیدار پروردگارشان بشتابند؟! که اکنون دم ازحسرت میزنند و اینکه لایق نبودند!
چرا او که از همه کم سن تر بود اینکار را کرد؟ نمیخواهم که فکر کنم آنان او را دوره کردند و تشویقش به فداکاری.
اما این فکر سالیانی است رهایم نمیکند و کسی نمیداند چه گذشت آنروز بین آنان جز او که رفت!
سالیانی است از زمان دود و آتش و موشک میگذرد اما هنوز مردانمان در اسارت هستند و شاید خانواده ها فراموششان کرده و مرده میپندارند آنها را.
برای دلاوریهاشان سرانه ای تعیین کردند که اکنون حتی کفاف نان شب بعضیشان هم نمیشود و چه خانواده هایی از هم پاشیده شد در جنگ و بعد از آن؟
وچه تعدادی زنان بیوه و طفلانی یتیم باز ماندند؟
فاحشه بودن یا دزدی!کدامیک منتسب به آنزمان نیست؟
کودکان ناقص،متولد شده، زاییده همان دوران است و کابوسهای شبانه من هم!
و نمیدانم چرا رهبرم و تبارش حتی خراشی برنداشتند از این جنگ و درخواب رویا میبینند و از گونه هاشان خون میچکد از خونخواری!
.... ادامه دارد

پنجشنبه

قسم من

قسم،به خاک سرزمینم،ایران

به خون برادرم،سهراب و به اشک مادرش
قسم به تن،دست تازیده سوخته ی،خواهرم

قسم به قرآن،که تحریفش کرده اند
قسم به سینه خشک مادری و ناله های طفل گرسنه اش
قسم به دست خالی و شرمنده بر رخ، نان آور ،خانه شان

قسم به نفسهای بریده احسان،

به ساق های شکسته شان.
قسم به قلب نشان رفته زنی،

قسم به خون ریخته اش و دستهای پر خونشان.

قسم به ارواح پاک و خفته در خاک،بی نام و نشانشان
و تن های بی روح جوانشان
و چشمهای منتظر براهشان.

به مرگ رامین و شام آخرش،قسم
قسم به واپسین دم،

محسن و امیر.

قسم به دردشان و زجرشان و مرگشان
به اشکشان و بغض فروخوردو ناله های بی گناهشان.

به شیر پرچمم قسم،

تا زمانی،

خونشان،

خارج از رگهاشان

جاری نکردم
ننگ بادم
گر، دمی، آسوده،ساکت، من، بتوانم، بنشینم.

سه‌شنبه

فراوانی

تو را اینگونه میبینم؛
کمی ترسو،
کمی کم عقل و کوته بین کمی دلقک برا خنده!
کمی زهرآگین لسان آهنگین
کمی پر حرف نه با معشوق که با هم سایه و ...
کمی تــــــــــــــــــــــــــودار
کمی مجنون، کمی رند و کمی خشمگین
کمی خودبین و کمی خودخور
کمی بدبخت
کمی بابا، کمی فامیل
کمی موذی
کمی ظاهربین و
در آخر
کمی سنگی...
تو را اینگونه میبینم،همانگونه که خود، خواهی.
ولی باورت دارم،
دلی پر خون، دلی آشفته از ایام
دلی وابسته و دستگیر، دلی پر مهر و دریایی
دلی آیینه ای، آبی
دلی احساسی و عاشق
دلی خسته و ...
تو را کم نیست از آنها و بس فراوان، در تو جاریست، اما،
نمیدانم،چرا رو ناکردی شان تو تا حالا!!!!

شنبه

آدم

خدا -خدا -خدا.
خدا- تنها!!
خدا -آفرید آدم را .
حالا، خدا- آدم،
آدم تنها.
خدا- آدم، هردو تنها
آدم: خدا- خدا -خدا، آدم تنهاست
خدا آفرید حوا را
حالا، خدا- آدم -حوا
آدم- حوا
آدم- سیب، حوا
آدم- سیب
آدم- شیطان- سیب
آدم- زمین
حوا- عشق آدم- زمین
حالا خدا باز تنها ی تنها!

نشانی

من آمدم شما نبودید
من ماندم، شما نیامدید
من نوشتم «من آمدم شما نبودید»
که کودکی از پشت در گفت: مادرم منزل نیست!
با خودم گفتم یا من اشتباه آمده بودم یا تو اشتباهی نشان، داده بودی؟!

آفتاب سرد

می ترسم از فردا، که نور آفتابی نتابد و تاریکی ابدی و
سرما دنیا را سر تا پا بخشکاند.

خیلی بد

دم فصلی تازه. طعمی، عطری دیگر

یک،چندی، دری، دکانی، در بازار، بهر روزی باز است.

تق تق کفشی،پشت سرم.

پا به پایش اما کمی آرام تر،

لــــــــــــــخ لـــــــــــــــخ نفسای آخر یک جفت، دمپایی، کهنه، خسته اما پرغرور از دیروز !

یک بساط، پنهانی آنورتر میزند دست و فریاد کند:

آتیــــــــــــــــــــــــــــشش زدم، ســـــــــــــــرمایم، شــــــــــــــــــــب فصل تازه،

خانه دار و غصه دار و هی تکرار کند پی در پی.

من دور و دستفروش از من دور و صدایش دورتر.

کودکی میبینم هق هق میکند و با لکنت میخواهد، از مادر، جوجه ای ماشینی

مادرش میگوید: باشه فردا پسرم و تلاش در

بازکردن دستان کوچک قفل شده، از چادر خود را دارد.

زیر سقف بازار زندگی جاری است.

چشمانی دوخته به جیب مردی که بخرد نرگس از او یا نخرد

پادویی، پس گردنیی محکم خورد.

فریاد زنی که تنه زد اورا، از عمد، آن بی ناموس و فرار.

نو عروس و شویش که صدا می زند: خانومم

و او سرخ شد، گونه اش از شرم و آرام زمزمه کرد: بله آقا!

خوشبخت شوید، آرزوی من این بود، آنها را.

بوی نان تازه،

نفسی از ته دل میکشم و

اوووووووووو چقدر طولانی است.

ببخشید، شما آخر هستید؟

-خیر، چند تن بعد از من ،هم اینجان.

کمی دست به دست میکنمش، من نان را

بس داغ است!

تکه ای لقمه زنم

گنجشکی در پی دانه ست

تکه ای خرد و، میریزم ،تا دلی سیر کند

اما،ترسش از ما، میپراند او را.

با خودم فکرکنم که ،

ما آدمها، تا چه حد بد هستیم؟! و

این فکر سالیانی است که در ذهن من و با من ، همراه.

اما، جز خیلی،

هیچ جوابی نداد ک َس من را !

چهارشنبه

احسان

لای جرز یک دیوار،

دیواری از سیمان.

حلقومش و دستانم و

یک سیم از خار.

دشنه ای به خون،تشنه! و من.

من و نفرت از این قوم،

من و همدستانم و

ماو همه بغضهای فروخورده مان،

با همین دستان

من و همدستانم

چشمان به خاکم،

خواهرم، خونم دوخته ی،

این تبار قابیلی، این قوم کثیف، این جهل عظیم مردم کش

همین دستار به سربستان را،

از کاســـــــــــه به جـــام می فکنیم

با همین دستان

من و همدستــــــــــانم .

یکشنبه

چهار دیوار

اتاقی دارم با چهار دیوار و سقفی
بدون در، اما،
بی شک، یک
پنجره ای خواهد داشت
تا دلتنگی هایم را با درخت خانه همسایه
تکرار کنیم
تا که از فریاد
رنگ رخ سیب
سرخ شود.

پنجشنبه

ختم راهت نزدیک است

کشتند و در لیست انکارند هنوز
حتی از بدو تولد، آنها را
خاک کردند
تن، تک تکشان
همان ها که منکر بودند
وسنگی برپیکر، بی جان همه شان
انگار، اما، برتن من
سنگها را از ترس گفتند:
بس نیست.
دیواری از جنسی سختر،بهتر!
شاید از خواب بیدارشوند.
اشک، ضجه، مویه ممنوع،
ازترس، مبادا تن ها سیراب شوند
غافل، تن آنها، کشتی
اما روحشان آزاد است!
اشکمان را بند زدی
اما رگهامان، هنوز خون غیرت دارد
و سرانجام بر نافرجامت خط بطلان و درک خواهیم زد.
هرجند که تو خود را به کوری زده ایی اما صبر،
ختم راهت نزدیک است.

جمعه

باور

نباید باور داشت،دروغهاشان:
سحرگاهان، خروسان خواب وآفتاب هم،خفته.
عدالت، طوقه،دار را بر گردن،هیچ بیگناهی،هم نیفکنده!
که حق، مُرد با قسمت
خدارحمت کند اورا، ولی
کسی دیده، که در ظلمت،
شبانگاهان،
قاتلی ظالم،هردودستان، برگلویش تنگ پیچانده وقصدش، کشتن است اورا؟
نباید باور داشت، دروغهاشان:
که آدمها سیاه و سایه بیرنگ است!
نباید که باور کرد اشکمان،بی شور و در نمکدان قند است.
نباید بیهوده انگاریم کلامش در دم آخر،که: مادر،سوختم ......
نباید که باور داشت ، سهراب زنده شد با نوشدار و وهیچ سهرابی،
بی جان نیست.
نباید که باور داشت،ندا درخون خود، نغلطید و ترانه،ترک از وطن گفته.
نباید باورداشت اورا، کزسگیست، کمتر،حتی.پابرهنه!خاکمان را،به یغما نابرده وقطره خونی ازدماغ هیچ تن هم، نچـــــــــــــــــــــــــــــــــکیده.
نباید باور داشت او را بیش از سگی، ولگرد، حتی!
که باز هم سگ، شرف دارد و او بویی از شرف هم، نابرده!
نباید باور داشت اورا...

جمعه

سوالهای زندگیم

امروز هم مثل هر روز بیدار شدم، البته اگه خوابی چشمامو برده بوده باشه.
لیلی مثل همیشه با من بیدار شد، اونم چند شبه از دستم زا براه ِ.
اما همچنان عاشق تر از قبل.
جایی که کار میکنم همه از جنس آدم هستن با کمی تفاوت از هم.
میزم و برگه هارو جمع و جور کردم. گاهی فکر میکنم یه ماشینم با یک برنامه تکراری که به حافظه اش سپرده شده برای تکرار و تکرار.
بعد از تکرار مکررات(کارهای روزانه ام)، !
خواندم جمله ای از متنی(یکی از سرگرمی هابم خوندنه) در این روزگار چه که نمیکنند و ....! (جوابی پیدا نکردم،کسی هم نیست که جوابی بدهد. رابطه یک طرف بیشتر ندارد)
نمیدونم چرا فکر کردم دارم راجع به یک رابطه دو طرفه حرف میزنم.همه چی در این روزگار همینطور است. بن بست است یا فلش یک طرفه ست.
خواندم خرد کردند استخوان ساق جوانه هایی که حتی فرصت دیدن آفتاب را به درستی پیدا نکرده بودند.
بعضیشان!
با تبری از جنس ریا و بی خدایی.
و ترساندند بعضی دیگر را، که مبادا!!! (یاد کتابی با اسم میرا افتادم)
بهار گذشت و ماه ت.ی.ر هم به پایان رسید اما تیر آنان تمامی ندارد انگار.
روز با همه روشنی اش سیاه دیده میشود از نگاه نگرانم،!
از چی؟!
از رنگ سیاهی که بر دنیایم میزنند. نه اینکه من و دنیایم فقط. که او و دنیایش هم.
پس از اول تعریف میکنم شاید متوجه این پراکنده گویی هایم بشوی.
چشم که باز کردم وقتی بود که متولد شدم. هرچند نمی دیدم. حس، اما چرا.
خدایم نپرسیده بود میخواهی یا نه!
انتخابی در کار نبود،طفلی کوچک که از مادر بریدندم از دل، و کسی ندید درد چیدنم از ناف. آنها هم مثل من نا بینایند!آنزمان.
مادرم اما درد تحمل بارم را سخت کشیده بود. که حقش بود!چون انتخابش بود! نه مرا! که مزه عشقش را.
گناه از من نیست،(باور کن که بیرحم نیستم) او خود خواسته بود که تکه ای از عشقش را در آغوش داشته باشد. شاید عشق!، که بیشتر عروسک تکه های بزرگتر بودم. خدا را شکر توپشان نشدم!
دفترنقاشیم و دختر همسایه و عروسکهایم و تابستان و دختر کوچک خاله، بهترین همبازیهایم بودند آن دوران.
مداد سیاه و قرمز و عطر برگهای کتاب و تراشه های مداد شد خاطره دبستان،حتی، هنوز! مثل روز اول.
دختر همسایه،سپیده نامی بود تنها دوست و همبازی من. روز اول سر صف، کلاس روبرو جایش دادند و من، در این صف.
کم کم دفتر مشق،مداد سیاه و قرمز که گلی نام مستعارش بود(الان یادم آمد نام یدکش را یه دفعه)، جعبه مدادرنگی هایم و عروسکها ،شدند همبازی هایم.
سپیده کمرنگ شد به مرور ولی دختر ِ خاله، مهرنوش سر جای خود قرارداشت هنوز.
تکه های عشق مادر آنزمان خود تکه هایی داشتند یعنی از کمی بعدتر-یکمی-بعد از من.
پس من و تنهایی با هم ماندیم.بزرگ شدیم. هردو با هم. مثل سایه. با من قد کشید و بالغ شد. تنها فرقمان این بود که من رنگی بودم و اون تک رنگ.
به من چسبیده. یا نمیدانم شاید برعکس!
در کتاب دبستان خواندم،
خدا تنهاست. خدا زیباست. خدا حق است.که شیطان وسوسه گر و بیرحم است. رنگ او مشکی ست مثل ته گلوی مهرنوش وقت دکتر بازی.
مادرم سفارش می کرد هر صبح
مبادا در راه مدرسه تا خانه ازبساط دستفروش-شیطان- گولش بخری!!
حواست باشد... گولش نخوری که به آتش جهنم بروی!به جهنم!
یک سوالم این بود آدم گولش خورد. دو بار ، پی در پی
یک سیب ودیگر، گردن حوا انداخت خوردن سیبش را به دروغ. اما به زمین راندندش! پس جهنم کدامین طرف است؟
خواندم که خدا، داد دو پسر، آدم و حوا را و دو خواهر ، برای هر دو.
همه فرزندان آدم؛ از یک پدر و مادر و تنی. پس چرا هابیل، خواهر قابیل بوسید؟!و قابیل هابیل را کشت؟!!
معنی خوابهایم چیست؟ و چگونه؟ پرواز کردم من در خواب!
-خیر است.
خیر،یعنی چه؟
چرا باید جمع دو با دو، پنج نشود!!
من نمی خواهم تقلید کنم .
-این اصل را؟!! اجبار است، طردت میکنند مردم.
مردم؟
زن همسایه هم مردم بود؟!،
وراج و فضول!
به اضافه می گفت از دیدن ، با دو چشمش! و قسم خدا خوردن ورد زبانش بود
به خدا!
ندیده بود هرگز خود، اما، میگفت : من دیدم. خودم با دو چشمم!
کور شده، دروغ م ِثل سگ میگفت به م َ ثل!
تا اینجا با همه بچگیم میخواندم که باید خوب بود و ستایش کرد آفریدگار را؛
برای نعمتهایش.
مادر و بابا
هر دو لطفی هستند و اوف مگویی!!
واو ِ ی لا!!!
محرم و نا محرم .
خوردن و نا خوردن،
حرامی ها؟! لیستش طولانی است!!
سگ نجس است!!
پس چرا؟ خواندم در کتاب دینی، که محمد با دو دستش آب میداد به سگی ولگرد.
و سفارش شده بود،با حیوانات خود، مهربان باشیم!!
دو فرشته همه دارند بر دوش.
کاری نکنی که بنویسند جرمت را به خدا.
-پس چرا گوشم نکشند و نگویند که نکن این کج را؟
یا، اگر آندو به فرمان خدا نشستند بر دوش من و تو و سکوتند و مینویسند فقط.
-پس چرا،اینان به فلک میکشند هم او را هم، مرا. اگر کج گذاریم پا را!!
تو مسلمانی.پیرو دین خدا
عیسی نیز پیروش بود، پس چرا لعن کنیم پیروان دینش را!!
من خودم خواندم که خدا گفته به محمد که همه آزادند. در اصل.
هر کسی کیفر کرده زشت خود را خواهد دید.
عمل من به تو ربطی نیست!!
انتخاب.
و معنی اسلام تا نفهمیدی تقلید نکن. فکر کن که تنها تفکیک ِ تو از ما بقی موجودات، این است. فکر!!
پس چرا شنیدم،در راه مدرسه وقتی راننده سرویس مدرسه مان چرخاند دکمه ضبط را باصدای رادیو،
برنامه آقای ِ الف که خبر داد از اعدام پدری !!چرا؟به جرم راه پیمودن به عقب. از اسلام ِ محمد، به دین عیسی.
-شاید او می خواست دوباره روخوانی کند، داستان عیسی تا محمد.
تا بفهمد اسلام چیست! و محمد کیست؟ و چرا بعد از او کسی نیست؟
باز هم فهمیدم یکمی بعد، تو همین اسلام، شیعیان از بهترانند و سنی یعنی علی را کشت در محراب از پشت با خنجر آلوده به زهر.
یعنی؛ آب که نوشیدی بگو لعنت خدا بر یزید که او هم از نسل همان اهل تسنن هست. از نسل اوعلی را کشتند و او پسر علی را!!
-پس، خدا یکی است اسلام و قرآن نیز یکی. و خدا نازل کرد یک قرآن!
و فقط همان یک قرآن با تک چاپ که هرگز تکرار نشد.
-پس چرا خارج میزنند و مرز تعیین میکنند؟!!
دروغ گنه است و دروغگو دشمن خدا!
پس چرا دروغ تفکیک شد و مصلحت ازلیست خارج؟یا نهایت گنهش کمتر از آن؟!!
وقتی کودکی! می پایند که مبادا کج رشد کنی .
بزرگ که میشوی میگویی:حرف راست را از دهان کودکی باید شنید؟!
این هم مثل اصل جمع و تفریق است!!هیچ جوابی نمی یابی.
..... ادامه دارد





یکشنبه

اشک ماهی ها

کاش میشد
اشک ماهی ها را رنگ کرد
جنگ دریا با آسمان را ختم کرد.
آسمان آبی است؟!
یا آبی، آسمان؟
عکس کی رنگیست؟
آب یا آسمان؟
اشک ماهی ها اگر آبی نبود
جنگ آندو ،سرخ می بود و نیلی نبود.

شنبه

قوانین شکستنی!

داشتم میگفتم چند سطری، پایین تر در همین صفحه، که؛
در شهرمن یا حتی همه شهرهای،وطنم، یکسری باورها هست که نمیشه هیچ تغییری درش ایجاد کرد
.
حواست باشد فرق است بین باور و سنت.
معنی باور، یقین میباشد یعنی راهی که حتی آرزوهایت را، با آن همسطح کنی و نه بر عکسش! تخلف از باور عام، حکم سختی دارد و انگشت نما خواهی شد یا به زبان کوچه بازار، گاو پیشانی سفید.
سنت اما، یعنی: روش من و شهرم با ایده های تو با شهرت،ممکن است فرق کند.
مثل رسم خاندان عروس در شهرش!
پس سنت من ممکن است فرق کند با تو و او!!
برگردیم سر مبحث اصلی،
باورها،
که از وقتی سن کم داری، در سرت پشت هم تکرار میکنند. همه جا می شنوی،
دختری ، در فلان خانه، در ناکجا آباد که گاهی بیش از تعداد دست من و تو و انگشت هامان، با خانه ما، چند محل و خیابان ، فاصله دارد.
فکر کن!
گاهی ،اصولا نمیدانند، حتی! او کیست وبه کدامین بن بست منزل دارد یا اهل کجاست؟!
اما سخنش ورد کلام مردمانی است که ما میدانیم کیستند آنها.
-دختره!(بعد دست را گزیده می گوید ته دل، خدایا!توبه.)دختره! با فلان مرد غریبه روابط دارد.(یادت باشد،مرد غریبی که او را اسم برد، شاید مردی عزب،یا زن مرده یا می تواند پدرش یا اخوی، او باشد که فرد راوی که نمیدانیم کیست!می شناخت دختر را، نه پدر یا اخوی اش!!
ولی دید آندو، با هم در خیابان میخندند).
دیگری میگوید:چه زمانه بد و دخترها قبیحند! دختره دست در دست مرد غریبه!
اولی تایید کند با سر و می گوید: وقیح
دومی ادامه میدهد: ک ِ ر ک ِ ر ِ خنده شان، خیابان را برداشته بود.
نفر سوم، برا اظهار نظر، فقط برای ِ اینکه چیزی گفته باشد، میگوید:نه یه بار که چندین بار هم دیده اند آندو. حتی، آن مرد، بی حیا رفت و آمد میکنند ودر خانه دختر دیده اند او را!!!
این یه مورد بود که مصداق ِ زیادی دارد.
(خط من پارسی ست، تو هم میخوانی این خط را، پس هموطن هستیم و تو خود می دانی در ایران، باور مردم چیست!)
در همه فکرم این جمله تداعی می شود، آیا آنها خود، دیده اند،دختر وجرمش را؟
آیا، کسی پرسیده از او آن مرد کیست و با تو چه کاری دارد؟
آیا، آن دختر با مرد دگری دیده شده؟
مبحث اصلی این است،آندو حتی اگربا هم سر به یک بالین می خوابند. به من و تو! چه ربطی دارد؟ یا که اصلا کسی دیده شان در بستر، عشق بازی میکنند؟!!
یا مگر جرم است؟
مگر تو مسلمان نیستی؟ به قول خودتان!
( من، باور دارم خدا را!با همه وسعتش، مهرش بر دلم. اما، یه نفر در گوشم اذان خواند. آنکه الان مرده. و نماند تا بپرشم من از او: معنی این کار را میداند؟ که به من هم توضیح دهد! من کمی درکم،فهمم پایین است و مسایل را دیر می گیرم و گویا خنگ باشم!!)
دینمان اسلام است وایمان داریم که قرآن بر محمد نازل شد تا مردم را ز بیراه ِ به راه راست، هدایت بنماید.
در همان قرآن، هست به وضوح.
و
مثالی آورده،
یه مثال؟، نه! بیشمار هم تاکید شده!
مثل، که، اگر کسی در خواب،بغلتد. بیافتد و کسی کشته شود از غلتش، نا خواسته. چونکه وی خواب است و قصد نداشته یا غرضی.
او مبرای از این جرم است و گنهی منتصب نیست وی را. این یک مثال.
دومین مثالی که میتوان زد این است،
مرد نامحرم، زن ِ نا محرم. زیر یک سقف و بساطی، بزمی و خنده ای و مابقی داستان که تو خود میدانی...!
در قرآن کریم و قانون مدنی ِ ساخته ی ِ آدمیان: زنا ست و گناهی کبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــر و هیمه آتش دوزخ بر او بیش از دگران !
یا در جایی دگر میخوانیم، ازدواجی که در آن قصد نباشد، باطل است.
پس،
قصد یعنی: رضای دل من، تو یا هرکس. برا هر کاری.
قصد شرطی است لازم و واجب در هر فعل.
واجب، مثل کشتن ِ او به جرم مخالف بودن با آن مرد در زمان خودمان!!
قصد نباشد، کارمان بیهوده ست و به قولی باطل.
میتوانی! اگر زورت رسید و کسی بود که حرفت بشنود!
بروی، ادعا ی جبرانِ آن ضرر که به تو خورد. در دادگاه از او، بنمایی و به قولی همه چی را به روز اول، بر گرد انی اگر اثبات کنی بی قصدی!
(از من گفتن بود اگرحقت را آرام، فریاد زنی : داد خواهی!!
یا که نتوانی آنرا باز گیریش پس! وای بر احوالت ! ش َ . ت َ. ل َ. ق پس گردنیــــــــــــــــــــــــــــــی میخوری محکم و سوزان. بعد دست بچرخد و باز نوبت آنها شود!
آنوقت است که میزنند بر تو مهر ِ جرم افترا، تهمت و آبروریزی!!
نوش دارو یی! در کار نیست پس دلت را به صابون نخراش! و بلند داد بزن حق مال من است!!)
یک سیبیل کارزیادی، نکند اکنون،همچون ایام قدیم.
که کنون در داستانها هم در حاشیه،آنقدر ریز می نویسندش ، آدم سالم دید هم نتوان دید!!
( او از آجیل مشکل گشای! سفره سبز امام ِ( چندم؟)خورد تا از گوشه کارش، گرهی باز شود. اما نشد.)
بماند! پرت نشویم از ماجرا
بی قصدی و باطل بودن و جبران ضرر
حرف آن دختر بود با مرد غریب!یادت نرود
قصد و صیغه و خطبه های عاقد بر زبان
ازدواج دایم یا صیغه ای با ایام
اگر قصد نباشد. یعنی اگر دلت راضی نبود
یعنی آن زن یا مرد را در تو اندک مهری هم نبود!
آن زواج باطل است
در کتابی خواندم،صیغه عقد، اصلش به لسان تازی ست.اگر تازی ندانی، پارسی هم کافیست،حتی، اگرعین آن لغت ها نمیدانی، تو بگو من راضی.
او بگوید: من راضی(البته جمله تمامش منظور بود)
میشوید محرم.
همینجا،تصور کن رضایت نباشد،قصد نیست.میشود باطل! پس خطبه عقد چه کرد؟!
من باور دارم، ثبت عقد، همه بازی ست تا بدانند ما چند نفرهستیم وچه کاری،میکنیم دراین شهر کلان!
یا بدانند رقم فحشا از جدول آمار، کی بیرون زد!
یعنی قانون شهری، اجتماع،نظم و کنترل بی نظمی!
و لزومی نیست؛
اگردلت با اوست، مکتوبش کنی.
گنه هر فعل حرامی با مهر، شسته شود و کسی توان پرسیدن از تو، نباید باشد. شاید تو هم با من هم نظر باشی یا
مخالف! کمی فکر کنی می فهمی!!!

سه‌شنبه

بیست و هفتمین روز از مرداد

دیروز، روز بدنیا آمدن کسی بود که مهربان ترین دل ولی تندترین زبان را در کامش دارد.
شصت و هفت ساله شد، خوشه پروینم ،
مادرم،
مابقی عمرت را به سلامت بروی. کاش رقمها، معکوس شمارش میشد، در جدول تقویم دیواری ِ آشپزخانه.
روز بیست و پنج را، رج زدم. نه از عمد که اصلا یادم نبود که روزی هم هست.
مثل میل بافتنی پروین، در زمستانهای سرد شبهای تهران،سر انداختن شاید کلاهی یا ژاکتی برای بابا.
رحمت کند، خدا، همه رفتگان را!
هر سال یه کیسه کاموا سهمیه پروین بود، ریسه ها زبر و خشن ، برای دستان دختری کوچک مثل من. ولیکن بابا،ریسه ها را که گاهی،کلاهی میشد به سر بی موی خود در آیینه ، همزمان دستی کشید او بر کلاه.
و نگاه منتظر پروین، برای لبخند تشکر حتی.
روحت شاد.هنوز دلم برات تنگ میشه ب.ا.ب.ا.
با اینکه تو سن من کسی انتظار نداره هم، چنین رفتاری!اما بی خیال مردم!
داشتم میگفتم، روزها مثل دانه های کلاه بابا، بافته و میگذرد. یکی زیر، یکی رو
یکی،زیر-یکی،رو
این کلمات رو تکرار میکردم وقتی یاد گرفتم میل و ریس را در دست، چگونه تاب دهم و دور میل بچرخانم. نخ را!
گه گاهی، رشته نخ ول میشد از دستم و بعد همۀ دانه ها یک به یک در میرفت.
گاهی تکرار و گاهی
وای باز در رفت از دستم، من خستم
پس به حال خود رها میکردم. نخ و میل را! هر دو را با هم.
پی، بازی با عروسک ها یا سپیده یا حتی پسر همسایه، جدید، بود.که میکوبید در را. یا صدا میزد
نداااااااااااااااااااااااااااااا
یکمی بعد تر، صدایش از سرش در میرفت، که میای بازیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟
(راستی شنیدم مادرسپیده چندروزی است که پیش خدا رفته و همبازی ِ من تنها شده. کاش میشد ما مرگ مادر یا پدری را خبر، نشنیده باشیم)
تو دلم گفتم، خیلی سخته سپیده. می فهمم! اشکهایم سرازیر شد به یاد ب.ا.ب.ا که نه تنها! و سپیده حالا.
بیش تر، وقتی دلت، تنگ میشه که همه خسته از این سوگواری، می روند خانه شان.پس زمانی که تنها می شوی، انگار ازهر آجر خانه، کوهی! بلند نعره میزند و سقف اتاق کوتاه و نزدیک تر میشود.فشارش بر دلت،سنگین. آنزمان، کاملا احساس میکنی که سفر کرده ات، دو دستش را، حائل بر دلت به زیر بار خارج از طاق غم مرگش زده است
وزانو بر زمین خورده و سعی در تاب دارد تا مبادا، آجرها،دلت را خراشی بدهد.
اما غم مرگ او بیش از آن است که حتی او هم ، بتواند تک و تنها بر دوش، تحمل کندش!
در همین حین، که همه با هم دست در دست داده اند،تو احساس میکنی شفاف، او را در دل.
چطورش رامی گویم؛ کمی صبر داشته باش،
تو و تنهایی
تن و درد
غم مرگش و فشارش بر دل!
و سنگینی سقف بر دستانش، دلیل ِ
خوردن زانوانش هست بر فرش دلت و حسش میکنی در خود.( یادت نیست زمانی هم ، که او، تو را در دل داشت.با یک فرق زیاد! او لبخند میزد و اکنون تو نداری هیچ بی وی!)
سپیده ،یادت باشد،همزمان، نفسی تازه کنی
با عمق دلت (بوکشیدن حتی)
عطر موهایش یا تنش در اتاق پیچیده.
شاید این آخرین بویی باشد که از او خواهد ماند.
(روحش شاد)

جمعه

دلوفکر-دو

دل یه روز عاشق شد

عشق دوید و دل، دوید،

تند و تند تر

حتی از عشق،

خورد زمین؛بلند شد، ي کم دردش گرفته بود،فکر اومد جلو اشکاشو پاک کرد با سر انگشت.

نگاهش کرد و گفت

من که گفتم ندو!!

دل شروع کرد به زار زدن

بلند بلند.

هم دردش گرفته بود هم دلش!!

تو زمین خوردن شکسته بود!

دلوفکر- یک

بگم یا نگم!!
بگم،
اینا کلنجارای دلم با خودش بود، نه امروز که یادم نمیاد کی!!
اما،اون روز خیلی با خودش حرف زد تا فکرم خسته شد و صداش در اومد که تو دلت فکر کن!!!
دل ساکت شد و دیگه هیچوقت فکر نکرد!!!

سه‌شنبه

یک فوت

خون و اشک را
شام خود، ما کرده ایم.
..........
تک به تک، یا
هر ده نفر
با یک نفس؛
..........
شامی از تن
نوشی از خون
تو را مهمان خود، ما کرده ایم.
.............
-سفره ات، آماده است،
بیا
لقمه ای رنگی ،بزن.
...........
یک نفس
یک تن
یک صدا
یک جوی خون
تا به کِی؟
یا به کجا؟
................
این نفس ها،
این سکوت، که هم اکنون
هست،
فوتِ اجاق!
..........
عاقبت، طوفانی شود
بر شرر یا شرّی
که تو بر پا کرده ای.
.........
پس ببین، شعله ظلمت را!
دیر، شاید!
اما،
با یک نفس، یک فوت
عاقبت، ما خاموش کرده ایم.

جمعه

خاطرات بچگی

یادش بخیر خونه خاله اکرم تابستونا پاتوق من بود !مهرنوش دخترخالم از مامانش جدا نمیشد خونه خاله اکرم تو یکی از شهرای شمالی بود مامانم میگه اون موقعها به بابام ماموریت میدن اونجا،بابام هم خانوم بچه هارو جم میکنه و میرن که چندسالی و اونجا باشن و تو همین چند سال خاله اکرم که اومده بوده پیش مامانم این-----ا اینجوری میشه که خاله کوچیکه یه مجنون پیدا میکنه و میشه لیلی خلاصه اینکه من و مهرنوش چند ماه با هم تفاوت سنی داریم من چند ماه بزرگترم به خاطر همین تفاوت سنی کم کل سال و منتظر همین سه ماه تابستون بودیم که پیش هم باشیم خانواده ما یه خانواده بزرگه با آدمای بزرگ!! و ما دو تا بعلاوه پسرخالم همسن و سال بودیم وگرنه بقیه از مامانم هم بزرگتر بودن یادش بخیر خونه خاله اکرم یه خونه نقلی کوچیک دوست داشتنی بود یه کوچه قدیمی وسط شهر که از دوطرف به خیابون اصلی میخورد و چندتاکوچه هم به همین کوچه راه داشت هیچکس توش گم نمیشد یه بقالی کوچیک سر خیابون بود که روزی چند بار یه سرک میکشیدیم آلاسکا، لواشک،پفک نمکی،آلوچه خلاصه هرچی هله هوله پیدا میشد همسایه روبرویشون تا دلت میخواست پسر داشت به امید اینکه بعدی دختر و بعد پسر شده بود شش هفت تا پسر داشت همسایه کناریشون یه نجار بود که تو طبقه پایین همون خونه ایی که زندگی میکردن یه در باز کرده بود تو کوچه وتوش کار میکرد با تراش زدن هر تنه درخت بوی عطر چوب فضا رو پر میکرد هنوز بوش و حس میکنم.......تو همون ساختمون طبقه بالا خانواده نجار زندگی میکردن چند تا دختر داشت دم بخت عصراکه ما میرفتیم بالاپشت بوم تو خونشون میدیدی یا خواستگاری اومدن یا دخترا دارن راجع به اینکه از کی خوششون میادو چیکار خواهند کرد حرف میزنن پیاده رو باریک بود و یه جوی کوچیک از جولوی همه خونه ها رد میشد غروب ها که حیاط ها شسته میشد بوی عطر خاک هوا رو عوض میکرد یه شبوی قدیمی کاشته شده بود تو حیاط که به قد دیوار رشد کرده بود و رو پشت بوم پهن شده بود و بوی عطر یاس از هر شرابی مست کننده تر بود در حیاط و که باز میکردی یه باغچه کوچیک با یه حوض اولین چیزی بود که به چشم میخورد حوض کوچیک بود اما ما از حوض کوچیکتر اینقدر که اگه دوتاییمون میرفتیم توش باز جا داشت از صبح دخترای خوبی قول میدادیم باشیم که ظهر اجازه آب بازی و داشته باشیم آب سرد بود اما موزاییک ها به داغی خورشید بود وقتی یخ میکردیم میخوابیدیم رو زمین تا تنمون گرمای زمین و بگیره توالت هم تو حیاط بود جایی که گاهی برای قایم موشک بازی بد نبود اون طرف حیاط انباری بود و حموم تو انباری هم خرده ریزا بود هم آبگرمکن و منبع نفت یه گوشه هم ما یه تخته سیاه داشتیم برا زمان معلم بازیمون و گچ برای لی لی حموم یه پاگرد داشت با یه طاقچه که همیشه توش بوی صابونو میشد حس کرد خود حموم اما بزرگ بود بعد آب بازی تو حیاط یه سری هم اونجا عروسکامونو میشستیم به دیوار حموم از تو حیاط یه نردبون بلند تکیه زده بود که تنها راه رسیدن به پشت بوم بود هیجان به اون بالا رسیدن باعث میشد که همه ترس لرزان بودنشو موقع بالا رفتن فراموش کنی بالا که میرفتی تازه میرسیدی به سقف حموم بعد یه نردبون کوچیک و خلاصه پشت بوم بود ....ادامه دارد

پنجشنبه

حرف

نمیدونم چی می خوام بنویسم اما دلم از زمین و زمان گرفته از خودم که گم کردم یا گم شدم از اونایی که رفتن یا اصلا نیومدن از قدیم یا از فردا از زمانی که دل دادم و پس گرفتم یا دل گرفتن و یادشون رفت از این همه سکوت که خیلی چیزها رو تو خودش پنهان میکنه از اینکه زن هستم خوشحالم از اینکه گاهی حس میکنم قدرتشو دارم تافریاد بزنم یا گریه کنم دلم برای جونا و جونیم میسوزه سرزمینم و دوست دارم از اینکه بدونی و سکوت کنی از اینکه بشنوی و کر باشی از این همه ظلم از نابرابری از خواب گلدونی که هی تکرار میشه و کمک میخواد و نمیدونم چطور کمکش کنم یا اصلا کجا دنبالش بگردم از خواب پرواز که خیلی وقت ندیدم از جمشید که هنوز براش آمبولانس نخریدم از بابا که دوست داشتم زنده بود و صداش میکردم از تنهاییم که حداقل حسش میکنم و همیشه پیشمه از کلاس اول و بوی کتاب که هنوزم وقتی یه کتاب میخرم اول چشام و می بندم و همون کلاس اول و لمس میکنم

یکشنبه

دار

-به چه بهانه، نظاره گر سرهای بر بدن افتاده باشیم!
: به دار آویخته؟
- سکوت!
:به چه نشان است؟ رضایت یا ترس!توجیه کن.
-راضی می شوی؟
-او شاید برای شکست سکوت. نفس در سینه حبس کرده با اعدام!!

شنبه

ترس یا درد؟

ترس از جان و
درد از دست دادن آن.
خو گرفتن،
آسان تر،
اعتراض کردن!
نه! هرگز.
در عوض
در خواب، فریاد بزن!
با توان.
نه دردی است و نه ترسی دارد . .
ای مرده!!!

پنجشنبه

زنجیر

من هنوز با بیداری نشسته ام .
تاطلوع صبحی، دیگر را،
قلم زنیم؛
از سررسید زندگی.
و تلاشی دیگر، به شوق فردا
اما!
بی خبر،
ما،
زندگی،
مرگ،

حلقه های، یک زنجیریم.
متصل،بی انتها!
پشت فردا!
مرگ،آرام در، انتظار!
تا قلم زند؛
یکروز, ما را،
از سر رسید؛
دنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیا!!

جمعه

زندگی

همه جوانیم پس انداز پارچه ای شد، که کفن نامندش.
اگر میدانستم، بی کفن! هم، می شود مرد!
جوانیم را خرج میکردم.

پنجشنبه

به پایان راه نزدیکم

زندگی همه پوچ است و گزینه ، ایی نیست.
آمده ا ی،
سر جلسهء امتحانی که هرگز ثبت نام نکردی.
اما!
پاسخ اجباری است.
خسته ام، از این همه اجبار.
______________________________
____________________________
_____________________________________
________________
__________________
____
______
____

شنبه

توبیخ

دلم را،
به جرم حمل عشق

سنگسار کردند.
بی محاکمه!
همان طور، که دستانم را،
بی جرم!
و لبانم را؛
که پرسید ، معنی سکوت؟
وقتی گفته شد:
ساکت!

سه‌شنبه

فریاد

آرام به نظاره نشسته و فقط می نگرد،به بستن آب بر کشتزار.دستان پینه بسته اش،به هم گره خورده،
زانوهایش تنگ در آغوش،
آخرین قطرات نهر هم قطع شد.
و او همچنان به نظاره!
ساکت؛
چه کند؟
هیچ!
ناتوان است.
درد است، در کنار آب بودن و تشنه مردن.
درد است،که نتوان دستی بر آب زدن.
درد است،فریاد زدن،بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی صدا.

شنبه

مشت

پنج انگشتان دست
که اگر
جمع شوند؛
مشت، زاییده شود.
من، ساختم؛
تک مشتم،
میبرم نزدیک او تا بگویم:چیزی.
بی خبر از نگه ِ بدبینش!
بی تامل!
مشتش را ... با قدرت .... میفرستد
سویم.
مشت او
پر درد است.
مشت من،
اما!

یک نشان از قلب است.

دوشنبه

تهی دست

سلام از تو بود و من تنهاییم را به تو سپردم ..... تو رفتی و تنهاییم را نیز بردی اکنون من هیچ ندارم در دست

شنبه

ظلمت

آ سمون آبی نیست
ابرها، همه، خاکستری اند.
آفتاب
وحشتزده از ظلمت، ما آدمها.
سوزسرما نیست تنها شب پرسه زن ِ
کوچه ی ِ ما.
یک دل کوچک
اما! همصدا
نغمه خوان همه ظلمتهاست.
پا به پایش مادر
بیصدا؛
لقمه زد همه بغضش را که دلش پر شود از خون جگر؛
تا که جاری کند از شیره جان به لبان ِ خشکیده ، کبود فرزند.
تا نبیند رفتن ِ پردردِ طفلش را،
با سکوت ِ ابدیت.
یک مرگ.
پس جهان بیرحم است
مثل، من، تو وهمه آدمها.
که چه راحت سر به رویا بی خبر! مرگ ِ دیوار به دیوار
همسایه مان! و زمان میگذرد با غوغا، می زنیم مشت و لگد دربش را
که! چه وضعیست؟
بوی اکراه!
بیخبر، این همان بوی ِ تن است.
میرسد، از من و تو و همه آدمها.
بوی ِ ظلمت،
بوی ِ به کف رفتن
لقمه نان از کودک!!

جمعه

سيب

ب . ا
ع . ط . ر س . يـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ب
ن . فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . س
ب . ك . ش.

چهارشنبه

جام

تنگ بلور
نیست از جنـــــــــــس ِ خودش.
بـــــــــــــــی پروا!
آه نکـــــــــــــــــــــــــــش.
مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادا!
بلرزد..... بشکند،
در طاق اتاق.
شیشه خردش!
هیــــــــــــــچ.
نفس ِ شیشه گرا!
فــــــــــــــــــــــــکر کنیم .

خاطرات

خش خش برگی خشک، زیر گام عابر.
بوی عطرنارنج، در باد.
نم بارون بر خاک.
رد آبی بر سنگ.
ساخت آدم برفی.
یا طلوع آفتاب.
بوسه بر دست پدر.
طعم مادر بودن.
لمس همه شان آسان است.

اما نیست کار،هر کس!

یادگاری

ریشه ی درخت کهن حق آب و گل دارد و نفس میکشد هنوز.
نخراش عشقت را با نام بر تنه اش.

زنبیل دعا

تو را، از، زنبیل ِ دعای ِ خــــــــــــــِیر ِ،
پیرزنی دارم، که دست لرزانش! ناتوان از، حملش بود.

دوشنبه

گم شده ام

کودکیم گم شد بین گلهای چادر مادر .... بی عطر ........... بوی مادر ندارد این گل هیاهوی بازار و کودکیم ..... چادر مادر من خار نداشت...................

شنبه

صخره و سنگ

بازهم
تکرار ِ، زمان.
یک،عشق و حسرت بوسیدن آن.
و گذر از نگه ِ آغشته به آب،
آب و همدستی بــــــــــــــــــاد،
ساحل ِ دور
موج ِ عاشق، به امید، دی دار.
رد پایی از، دوست.
گوشوارهء فیل و زوزه باد،
در آن!
که تنش زخمیه از، خنجر ِ عشق.
اشک باران ، بر آب.
تو و سنگ ِ دل ِ یک دیوار،
که نشست ، بر، ساحل و جدایی انداخت و نگه داشت، دستان ِ امید،
دل ِ دریا،
در خود.
تا نبینی، که دو چشمش، مانده براه!
تا نلرزد، دل ِ تو.
که مبادا! رد ِ پایت،
بچرخد، برسد ، بردریا؛
دست و پا زدنش را بی تو!
بی قراریش، اما!
سبز شد، بر رخ ِ سنگ.
تا که فریاد زند، ظلمش را و ببیند،
حتی !
رفتنت را؛
اما، با گل سنگ.

یکشنبه

همبازی

یه خط سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
نقاشی بسه.
بیا بازی.
بیا جاهامونو عوض کنیم.
من مثل تو و تو جای من،
بیااین این چادر ِ من، بگیر؛
:چرا میخندی؟
خب فقط یکم بلنده!
تو که خنده دارتر شدی!
ببین من نمیخندم .
میشه دلتو به من بدی و با من دوست شی؟ فقط تــــــــــــــــــو، بازی. چرا اخم میکنی؟
حالا با من دوست میشی؟
مامانت داره صدات میکنه؛
اومده دنبالت.
مواظب خودت باش.
بازم میای؟
هـــــــــــــــــــــــِی صبرکن؛
وایســـــــــــــــا
نفسم گرفت؛ تو، هم
کوچیک و کوچیکتر شدی.
فقط میخواستم بگم:دلم و جای دلت که بهم ندادی
تو جیب شلوارت جا موند!
خوب ازش مواظبت کن ...............
باور نکردم وقتی بچه همسایه گفت: ی ِ کم، دورتر دلمو از شیشه انداخته بودی بیرون.
دیر فهمیدم که راست میگفت!

پنجشنبه

تور

:بودو، دیر شد.
:کفشاتو با خودت بیار،
نپوش ..... خیس میشنا ........
بودو، تا ساحل از آواز محلیا ساکت نشده.

الان توراشونو جم میکننا.
:اینــــــــــــــاها!
:ایـــــــــــنـارو میگفتم،
- ببین.
تور هـنـــــــــــــــوز تو آبه!

یه هماهنگی موزون که فقط میشنوی ولی نمیفهمی!
تلاش صیادو صید
هردو، بــــــــــــــــــــــــــــــــــرای، زندگــــــــــــــــــــــی
اما، کــــــــــی پیروز میشه؟
ایــــــــــــــن ها یا
اونـــــا؟

-ببین دارن یـــــــــه چیزی میگن،گوش کن.
...................هیـــــس!
یه، نفس، ســـــــــــــــــــــاکت بــــــــــــــــــــــــاش!
دلشون تنگ شده برا آب
دارن میگن آب، آب، آب.

:بلندتر بگو.

: آخه اینجوری هیـــــــــــــــــــــــچکس صداتو نمیشنوه.
:داد بـــــــــــــــــــــزن. شـــــــــــــــــــــــاید شنیدنو، تــــــــــــــور، تـــــو دستشون لغزید!

جمعه

غفلت

ماهی سرخ
توی، یک ،تنگ بلور
که نشسته
به سکوت
تا ببیند لحظه تحویل سال
مرز، مأیوس و امید
مرز، شکرانه سالی دیگر
مرز، پایان همه تنهایی
بیا این عیدی ت
و دست گرم یه پدر
سینه پر تپش تو مادر
همه سرخوش
اما
بیخبر
از ماهی
در دهان گربه، میدود، همچون باد
و چه کوتاست
مرز
شادی و غم
مرگ و دیدار طلوع فردا.

جمعه

بارون

باز بارون
با ترانه با گوهرهای فراوان


باز بارون
از پشت شیشه
انگار،کسی، بارون و دوست نداره!

-میای بریم بیرون قدم بزنیم؟
(...........................نفسی از عمق دل)
بوی خاک ِ نــــــــــــــــــــم زده.
صدای ِ چ ِک چ ِک.
چشمامو میبندمو، سرمو میگیرم بالا، که قطره های بارون و تو صورتم لمس کنم.

اما!
«تو با یه چتـــــــــــــــــتر،بالای سرم ایستادی!»

یکشنبه

سایه

قصه نور و سایه و تاریکی،
که، دشمن سایه!

تو همون سایه
از من به من نزدیکتر.

شب، رو، از ساعت دیواری
قرض داده بودم به دخترهمسایه
که میان پنجره همیشه؛
می نشست،
به انتظار تاریکی!

ومن بودم و تو و نور،
بیــــــــــــــخوابی من، و تو
وهمهء لحظه ها.
اما
یک شب و بـــــــی ستاره
تو رفتــــــــــی،
بـــــــــــــــــرا همیــــــــــــــــــــــــــشه!
بـــــــــــی من و
با همسایه!

و الان،
من هستم و تاریکی و
جای خالی، تــــــــــــــــــوی ِ سایه.

شنبه

عروسک

بهم اعتماد کن.
بخدا راست میگم.
اگر هم، گاهی،
دروغ گفتم که عروسکتو من برداشتم!!
آخه...... من دیگه الان عروسک بازی نمیکنم، که بخوام دروغ بگم!
پس باورم کن.
اینجوری نگام نکن.
میدونی که راست میگم ......
بعدها که بزرگتر شدیم هر موقع یاد اون روزها می افتم ....
میبینم تو اصلا عروسکی نداشتی.

پنجشنبه