به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

یکشنبه

اشک ماهی ها

کاش میشد
اشک ماهی ها را رنگ کرد
جنگ دریا با آسمان را ختم کرد.
آسمان آبی است؟!
یا آبی، آسمان؟
عکس کی رنگیست؟
آب یا آسمان؟
اشک ماهی ها اگر آبی نبود
جنگ آندو ،سرخ می بود و نیلی نبود.

شنبه

قوانین شکستنی!

داشتم میگفتم چند سطری، پایین تر در همین صفحه، که؛
در شهرمن یا حتی همه شهرهای،وطنم، یکسری باورها هست که نمیشه هیچ تغییری درش ایجاد کرد
.
حواست باشد فرق است بین باور و سنت.
معنی باور، یقین میباشد یعنی راهی که حتی آرزوهایت را، با آن همسطح کنی و نه بر عکسش! تخلف از باور عام، حکم سختی دارد و انگشت نما خواهی شد یا به زبان کوچه بازار، گاو پیشانی سفید.
سنت اما، یعنی: روش من و شهرم با ایده های تو با شهرت،ممکن است فرق کند.
مثل رسم خاندان عروس در شهرش!
پس سنت من ممکن است فرق کند با تو و او!!
برگردیم سر مبحث اصلی،
باورها،
که از وقتی سن کم داری، در سرت پشت هم تکرار میکنند. همه جا می شنوی،
دختری ، در فلان خانه، در ناکجا آباد که گاهی بیش از تعداد دست من و تو و انگشت هامان، با خانه ما، چند محل و خیابان ، فاصله دارد.
فکر کن!
گاهی ،اصولا نمیدانند، حتی! او کیست وبه کدامین بن بست منزل دارد یا اهل کجاست؟!
اما سخنش ورد کلام مردمانی است که ما میدانیم کیستند آنها.
-دختره!(بعد دست را گزیده می گوید ته دل، خدایا!توبه.)دختره! با فلان مرد غریبه روابط دارد.(یادت باشد،مرد غریبی که او را اسم برد، شاید مردی عزب،یا زن مرده یا می تواند پدرش یا اخوی، او باشد که فرد راوی که نمیدانیم کیست!می شناخت دختر را، نه پدر یا اخوی اش!!
ولی دید آندو، با هم در خیابان میخندند).
دیگری میگوید:چه زمانه بد و دخترها قبیحند! دختره دست در دست مرد غریبه!
اولی تایید کند با سر و می گوید: وقیح
دومی ادامه میدهد: ک ِ ر ک ِ ر ِ خنده شان، خیابان را برداشته بود.
نفر سوم، برا اظهار نظر، فقط برای ِ اینکه چیزی گفته باشد، میگوید:نه یه بار که چندین بار هم دیده اند آندو. حتی، آن مرد، بی حیا رفت و آمد میکنند ودر خانه دختر دیده اند او را!!!
این یه مورد بود که مصداق ِ زیادی دارد.
(خط من پارسی ست، تو هم میخوانی این خط را، پس هموطن هستیم و تو خود می دانی در ایران، باور مردم چیست!)
در همه فکرم این جمله تداعی می شود، آیا آنها خود، دیده اند،دختر وجرمش را؟
آیا، کسی پرسیده از او آن مرد کیست و با تو چه کاری دارد؟
آیا، آن دختر با مرد دگری دیده شده؟
مبحث اصلی این است،آندو حتی اگربا هم سر به یک بالین می خوابند. به من و تو! چه ربطی دارد؟ یا که اصلا کسی دیده شان در بستر، عشق بازی میکنند؟!!
یا مگر جرم است؟
مگر تو مسلمان نیستی؟ به قول خودتان!
( من، باور دارم خدا را!با همه وسعتش، مهرش بر دلم. اما، یه نفر در گوشم اذان خواند. آنکه الان مرده. و نماند تا بپرشم من از او: معنی این کار را میداند؟ که به من هم توضیح دهد! من کمی درکم،فهمم پایین است و مسایل را دیر می گیرم و گویا خنگ باشم!!)
دینمان اسلام است وایمان داریم که قرآن بر محمد نازل شد تا مردم را ز بیراه ِ به راه راست، هدایت بنماید.
در همان قرآن، هست به وضوح.
و
مثالی آورده،
یه مثال؟، نه! بیشمار هم تاکید شده!
مثل، که، اگر کسی در خواب،بغلتد. بیافتد و کسی کشته شود از غلتش، نا خواسته. چونکه وی خواب است و قصد نداشته یا غرضی.
او مبرای از این جرم است و گنهی منتصب نیست وی را. این یک مثال.
دومین مثالی که میتوان زد این است،
مرد نامحرم، زن ِ نا محرم. زیر یک سقف و بساطی، بزمی و خنده ای و مابقی داستان که تو خود میدانی...!
در قرآن کریم و قانون مدنی ِ ساخته ی ِ آدمیان: زنا ست و گناهی کبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــر و هیمه آتش دوزخ بر او بیش از دگران !
یا در جایی دگر میخوانیم، ازدواجی که در آن قصد نباشد، باطل است.
پس،
قصد یعنی: رضای دل من، تو یا هرکس. برا هر کاری.
قصد شرطی است لازم و واجب در هر فعل.
واجب، مثل کشتن ِ او به جرم مخالف بودن با آن مرد در زمان خودمان!!
قصد نباشد، کارمان بیهوده ست و به قولی باطل.
میتوانی! اگر زورت رسید و کسی بود که حرفت بشنود!
بروی، ادعا ی جبرانِ آن ضرر که به تو خورد. در دادگاه از او، بنمایی و به قولی همه چی را به روز اول، بر گرد انی اگر اثبات کنی بی قصدی!
(از من گفتن بود اگرحقت را آرام، فریاد زنی : داد خواهی!!
یا که نتوانی آنرا باز گیریش پس! وای بر احوالت ! ش َ . ت َ. ل َ. ق پس گردنیــــــــــــــــــــــــــــــی میخوری محکم و سوزان. بعد دست بچرخد و باز نوبت آنها شود!
آنوقت است که میزنند بر تو مهر ِ جرم افترا، تهمت و آبروریزی!!
نوش دارو یی! در کار نیست پس دلت را به صابون نخراش! و بلند داد بزن حق مال من است!!)
یک سیبیل کارزیادی، نکند اکنون،همچون ایام قدیم.
که کنون در داستانها هم در حاشیه،آنقدر ریز می نویسندش ، آدم سالم دید هم نتوان دید!!
( او از آجیل مشکل گشای! سفره سبز امام ِ( چندم؟)خورد تا از گوشه کارش، گرهی باز شود. اما نشد.)
بماند! پرت نشویم از ماجرا
بی قصدی و باطل بودن و جبران ضرر
حرف آن دختر بود با مرد غریب!یادت نرود
قصد و صیغه و خطبه های عاقد بر زبان
ازدواج دایم یا صیغه ای با ایام
اگر قصد نباشد. یعنی اگر دلت راضی نبود
یعنی آن زن یا مرد را در تو اندک مهری هم نبود!
آن زواج باطل است
در کتابی خواندم،صیغه عقد، اصلش به لسان تازی ست.اگر تازی ندانی، پارسی هم کافیست،حتی، اگرعین آن لغت ها نمیدانی، تو بگو من راضی.
او بگوید: من راضی(البته جمله تمامش منظور بود)
میشوید محرم.
همینجا،تصور کن رضایت نباشد،قصد نیست.میشود باطل! پس خطبه عقد چه کرد؟!
من باور دارم، ثبت عقد، همه بازی ست تا بدانند ما چند نفرهستیم وچه کاری،میکنیم دراین شهر کلان!
یا بدانند رقم فحشا از جدول آمار، کی بیرون زد!
یعنی قانون شهری، اجتماع،نظم و کنترل بی نظمی!
و لزومی نیست؛
اگردلت با اوست، مکتوبش کنی.
گنه هر فعل حرامی با مهر، شسته شود و کسی توان پرسیدن از تو، نباید باشد. شاید تو هم با من هم نظر باشی یا
مخالف! کمی فکر کنی می فهمی!!!

سه‌شنبه

بیست و هفتمین روز از مرداد

دیروز، روز بدنیا آمدن کسی بود که مهربان ترین دل ولی تندترین زبان را در کامش دارد.
شصت و هفت ساله شد، خوشه پروینم ،
مادرم،
مابقی عمرت را به سلامت بروی. کاش رقمها، معکوس شمارش میشد، در جدول تقویم دیواری ِ آشپزخانه.
روز بیست و پنج را، رج زدم. نه از عمد که اصلا یادم نبود که روزی هم هست.
مثل میل بافتنی پروین، در زمستانهای سرد شبهای تهران،سر انداختن شاید کلاهی یا ژاکتی برای بابا.
رحمت کند، خدا، همه رفتگان را!
هر سال یه کیسه کاموا سهمیه پروین بود، ریسه ها زبر و خشن ، برای دستان دختری کوچک مثل من. ولیکن بابا،ریسه ها را که گاهی،کلاهی میشد به سر بی موی خود در آیینه ، همزمان دستی کشید او بر کلاه.
و نگاه منتظر پروین، برای لبخند تشکر حتی.
روحت شاد.هنوز دلم برات تنگ میشه ب.ا.ب.ا.
با اینکه تو سن من کسی انتظار نداره هم، چنین رفتاری!اما بی خیال مردم!
داشتم میگفتم، روزها مثل دانه های کلاه بابا، بافته و میگذرد. یکی زیر، یکی رو
یکی،زیر-یکی،رو
این کلمات رو تکرار میکردم وقتی یاد گرفتم میل و ریس را در دست، چگونه تاب دهم و دور میل بچرخانم. نخ را!
گه گاهی، رشته نخ ول میشد از دستم و بعد همۀ دانه ها یک به یک در میرفت.
گاهی تکرار و گاهی
وای باز در رفت از دستم، من خستم
پس به حال خود رها میکردم. نخ و میل را! هر دو را با هم.
پی، بازی با عروسک ها یا سپیده یا حتی پسر همسایه، جدید، بود.که میکوبید در را. یا صدا میزد
نداااااااااااااااااااااااااااااا
یکمی بعد تر، صدایش از سرش در میرفت، که میای بازیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟
(راستی شنیدم مادرسپیده چندروزی است که پیش خدا رفته و همبازی ِ من تنها شده. کاش میشد ما مرگ مادر یا پدری را خبر، نشنیده باشیم)
تو دلم گفتم، خیلی سخته سپیده. می فهمم! اشکهایم سرازیر شد به یاد ب.ا.ب.ا که نه تنها! و سپیده حالا.
بیش تر، وقتی دلت، تنگ میشه که همه خسته از این سوگواری، می روند خانه شان.پس زمانی که تنها می شوی، انگار ازهر آجر خانه، کوهی! بلند نعره میزند و سقف اتاق کوتاه و نزدیک تر میشود.فشارش بر دلت،سنگین. آنزمان، کاملا احساس میکنی که سفر کرده ات، دو دستش را، حائل بر دلت به زیر بار خارج از طاق غم مرگش زده است
وزانو بر زمین خورده و سعی در تاب دارد تا مبادا، آجرها،دلت را خراشی بدهد.
اما غم مرگ او بیش از آن است که حتی او هم ، بتواند تک و تنها بر دوش، تحمل کندش!
در همین حین، که همه با هم دست در دست داده اند،تو احساس میکنی شفاف، او را در دل.
چطورش رامی گویم؛ کمی صبر داشته باش،
تو و تنهایی
تن و درد
غم مرگش و فشارش بر دل!
و سنگینی سقف بر دستانش، دلیل ِ
خوردن زانوانش هست بر فرش دلت و حسش میکنی در خود.( یادت نیست زمانی هم ، که او، تو را در دل داشت.با یک فرق زیاد! او لبخند میزد و اکنون تو نداری هیچ بی وی!)
سپیده ،یادت باشد،همزمان، نفسی تازه کنی
با عمق دلت (بوکشیدن حتی)
عطر موهایش یا تنش در اتاق پیچیده.
شاید این آخرین بویی باشد که از او خواهد ماند.
(روحش شاد)

جمعه

دلوفکر-دو

دل یه روز عاشق شد

عشق دوید و دل، دوید،

تند و تند تر

حتی از عشق،

خورد زمین؛بلند شد، ي کم دردش گرفته بود،فکر اومد جلو اشکاشو پاک کرد با سر انگشت.

نگاهش کرد و گفت

من که گفتم ندو!!

دل شروع کرد به زار زدن

بلند بلند.

هم دردش گرفته بود هم دلش!!

تو زمین خوردن شکسته بود!

دلوفکر- یک

بگم یا نگم!!
بگم،
اینا کلنجارای دلم با خودش بود، نه امروز که یادم نمیاد کی!!
اما،اون روز خیلی با خودش حرف زد تا فکرم خسته شد و صداش در اومد که تو دلت فکر کن!!!
دل ساکت شد و دیگه هیچوقت فکر نکرد!!!

سه‌شنبه

یک فوت

خون و اشک را
شام خود، ما کرده ایم.
..........
تک به تک، یا
هر ده نفر
با یک نفس؛
..........
شامی از تن
نوشی از خون
تو را مهمان خود، ما کرده ایم.
.............
-سفره ات، آماده است،
بیا
لقمه ای رنگی ،بزن.
...........
یک نفس
یک تن
یک صدا
یک جوی خون
تا به کِی؟
یا به کجا؟
................
این نفس ها،
این سکوت، که هم اکنون
هست،
فوتِ اجاق!
..........
عاقبت، طوفانی شود
بر شرر یا شرّی
که تو بر پا کرده ای.
.........
پس ببین، شعله ظلمت را!
دیر، شاید!
اما،
با یک نفس، یک فوت
عاقبت، ما خاموش کرده ایم.