به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

پنجشنبه

ختم راهت نزدیک است

کشتند و در لیست انکارند هنوز
حتی از بدو تولد، آنها را
خاک کردند
تن، تک تکشان
همان ها که منکر بودند
وسنگی برپیکر، بی جان همه شان
انگار، اما، برتن من
سنگها را از ترس گفتند:
بس نیست.
دیواری از جنسی سختر،بهتر!
شاید از خواب بیدارشوند.
اشک، ضجه، مویه ممنوع،
ازترس، مبادا تن ها سیراب شوند
غافل، تن آنها، کشتی
اما روحشان آزاد است!
اشکمان را بند زدی
اما رگهامان، هنوز خون غیرت دارد
و سرانجام بر نافرجامت خط بطلان و درک خواهیم زد.
هرجند که تو خود را به کوری زده ایی اما صبر،
ختم راهت نزدیک است.

جمعه

باور

نباید باور داشت،دروغهاشان:
سحرگاهان، خروسان خواب وآفتاب هم،خفته.
عدالت، طوقه،دار را بر گردن،هیچ بیگناهی،هم نیفکنده!
که حق، مُرد با قسمت
خدارحمت کند اورا، ولی
کسی دیده، که در ظلمت،
شبانگاهان،
قاتلی ظالم،هردودستان، برگلویش تنگ پیچانده وقصدش، کشتن است اورا؟
نباید باور داشت، دروغهاشان:
که آدمها سیاه و سایه بیرنگ است!
نباید که باور کرد اشکمان،بی شور و در نمکدان قند است.
نباید بیهوده انگاریم کلامش در دم آخر،که: مادر،سوختم ......
نباید که باور داشت ، سهراب زنده شد با نوشدار و وهیچ سهرابی،
بی جان نیست.
نباید که باور داشت،ندا درخون خود، نغلطید و ترانه،ترک از وطن گفته.
نباید باورداشت اورا، کزسگیست، کمتر،حتی.پابرهنه!خاکمان را،به یغما نابرده وقطره خونی ازدماغ هیچ تن هم، نچـــــــــــــــــــــــــــــــــکیده.
نباید باور داشت او را بیش از سگی، ولگرد، حتی!
که باز هم سگ، شرف دارد و او بویی از شرف هم، نابرده!
نباید باور داشت اورا...