به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

پنجشنبه

به پایان راه نزدیکم

زندگی همه پوچ است و گزینه ، ایی نیست.
آمده ا ی،
سر جلسهء امتحانی که هرگز ثبت نام نکردی.
اما!
پاسخ اجباری است.
خسته ام، از این همه اجبار.
______________________________
____________________________
_____________________________________
________________
__________________
____
______
____

شنبه

توبیخ

دلم را،
به جرم حمل عشق

سنگسار کردند.
بی محاکمه!
همان طور، که دستانم را،
بی جرم!
و لبانم را؛
که پرسید ، معنی سکوت؟
وقتی گفته شد:
ساکت!

سه‌شنبه

فریاد

آرام به نظاره نشسته و فقط می نگرد،به بستن آب بر کشتزار.دستان پینه بسته اش،به هم گره خورده،
زانوهایش تنگ در آغوش،
آخرین قطرات نهر هم قطع شد.
و او همچنان به نظاره!
ساکت؛
چه کند؟
هیچ!
ناتوان است.
درد است، در کنار آب بودن و تشنه مردن.
درد است،که نتوان دستی بر آب زدن.
درد است،فریاد زدن،بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی صدا.

شنبه

مشت

پنج انگشتان دست
که اگر
جمع شوند؛
مشت، زاییده شود.
من، ساختم؛
تک مشتم،
میبرم نزدیک او تا بگویم:چیزی.
بی خبر از نگه ِ بدبینش!
بی تامل!
مشتش را ... با قدرت .... میفرستد
سویم.
مشت او
پر درد است.
مشت من،
اما!

یک نشان از قلب است.

دوشنبه

تهی دست

سلام از تو بود و من تنهاییم را به تو سپردم ..... تو رفتی و تنهاییم را نیز بردی اکنون من هیچ ندارم در دست

شنبه

ظلمت

آ سمون آبی نیست
ابرها، همه، خاکستری اند.
آفتاب
وحشتزده از ظلمت، ما آدمها.
سوزسرما نیست تنها شب پرسه زن ِ
کوچه ی ِ ما.
یک دل کوچک
اما! همصدا
نغمه خوان همه ظلمتهاست.
پا به پایش مادر
بیصدا؛
لقمه زد همه بغضش را که دلش پر شود از خون جگر؛
تا که جاری کند از شیره جان به لبان ِ خشکیده ، کبود فرزند.
تا نبیند رفتن ِ پردردِ طفلش را،
با سکوت ِ ابدیت.
یک مرگ.
پس جهان بیرحم است
مثل، من، تو وهمه آدمها.
که چه راحت سر به رویا بی خبر! مرگ ِ دیوار به دیوار
همسایه مان! و زمان میگذرد با غوغا، می زنیم مشت و لگد دربش را
که! چه وضعیست؟
بوی اکراه!
بیخبر، این همان بوی ِ تن است.
میرسد، از من و تو و همه آدمها.
بوی ِ ظلمت،
بوی ِ به کف رفتن
لقمه نان از کودک!!

جمعه

سيب

ب . ا
ع . ط . ر س . يـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ب
ن . فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . س
ب . ك . ش.

چهارشنبه

جام

تنگ بلور
نیست از جنـــــــــــس ِ خودش.
بـــــــــــــــی پروا!
آه نکـــــــــــــــــــــــــــش.
مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادا!
بلرزد..... بشکند،
در طاق اتاق.
شیشه خردش!
هیــــــــــــــچ.
نفس ِ شیشه گرا!
فــــــــــــــــــــــــکر کنیم .

خاطرات

خش خش برگی خشک، زیر گام عابر.
بوی عطرنارنج، در باد.
نم بارون بر خاک.
رد آبی بر سنگ.
ساخت آدم برفی.
یا طلوع آفتاب.
بوسه بر دست پدر.
طعم مادر بودن.
لمس همه شان آسان است.

اما نیست کار،هر کس!

یادگاری

ریشه ی درخت کهن حق آب و گل دارد و نفس میکشد هنوز.
نخراش عشقت را با نام بر تنه اش.

زنبیل دعا

تو را، از، زنبیل ِ دعای ِ خــــــــــــــِیر ِ،
پیرزنی دارم، که دست لرزانش! ناتوان از، حملش بود.