به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

نفسم گم شده

قبل از اینکه زنگ ساعت به صدا در بیاد از خواب بیدار شدم
یواش کوک ساعت رو خاموش کردم مبادا تو از خواب بیدار شوی
چرخیدم و تو رو دیدم که آروم خوابیده بودی و تنها صدای نفسهای تو بود که شنیده میشد
کمی گوش کردم دنبال صدای نفسهای خودم گشتم
نبود
زیر بالشت نیست
سرکی به زیر پتو هم کشیدم آنجا هم نبود
شاید زیر تخت باشد برای همین آروم از تخت پایین آمدم و خم شدم
نگاه کردم اینجا هم که نیست
دوباره نگاهت کردم ترس ترا از خواب پرداندن را داشتم
تو هنوز خواب بودی و این خوب است
نفس من اما نبود
کمی فکر کردم آخرین بار کجا گذاشتمش؟
تا دیروزغروب همراهم بود یادم هست با خود میکشیدمش
اما نه دیروز هم نبود شاید چند روز یا پیش تر بود
خدایا نکنــــد گمش کرده باشم
حالا چکار کنم؟
سرمای زمین از پوستم گذشته و به استخوانم رسیده بود
با همین افکار دوباره برگشتم پیش تو و آرام بین دستان بی حس خوابالودت خیز خوردم
الان یادم آمد آخرین بار نفسم را به تو دادم
تو خود نفس شدی و من
همنفس تو شدم