به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

بهار هشتاد و نه

روز نو شد
و بهار از راه رسید
با همه جوانه هایش تا
دوباره از نو بسازد ایران زمین را.

سه‌شنبه

کنارخط ممتد جاده

کنار جاده افتاده:
نخ سیگـــــــــــاری، سوخته
لاشه سگی مرده
درختی سالخورده
شیشه خـــــــــــــــــرده.
نیمه گندیده سیبی
گلی،خودرو
علف، هرزی
دو راس گاوی
رد پایی؛
مسافرهایی راه پیموده، خسته
کیسه ای از پوست میوه.
کودکی آویزه از شاخی
دکه ای از یـــــــــــــــخ
مستراحی، چسبیده به دکانی.
غذا آمـــــــــــاده است، جمله ایست از یک تابلو
دره ای و در آن رودی
سه، هشت کوهی
دو، هفت کیلومتری مانده.
یادگاری بر تکه سنگی از فلان مردی
در بهار چند سال پیش
برای عشقش بنام معصـــــومـه.

دیشب

دیشب طوفانی بود

دل من هم غوغا

آسمون فریادی زد؛

رعد، خواند و

نور رقصان شد.

باد می چرخید

دار، یاهــــــو میکرد.

باران بارید و

بزمشان کامل شد.

دوشنبه

من باب تو

رسم روزگار این است
میفهمی؟
روز اول همه او بودم و
روز آخر، من را هم نمی شناخت.

-بی بهانه سلام کردم
او تلافی کرد
بی بهانه رفت!

-زندگی ام بود
خود را به مردن زد!
تا نفس را از من بگیرد.

-من هنوز تنهام

شنبه

وایسا!

تو به من گفتی صبرکن
من صبورانه ایستادم
اما، تو را دیدم
از سر دیوار، هر دو لنگ کفشهایت در دستت
می دویدی پابرهنه
آهسته و من خندیدم
نه به تو که خودم را مسخره میکردم، شاید !
تو از خنده من برگشتی و ندیدی لب دیوار چرخید و
با دو دست، به زمین افتادی
و من فراموشم شد همین چند دم پیش به خودم،خندیدم و
هراسان،هر دو دستانت ، پاییدم
و
خدایا شکرت هر دو دستت خاکی بود،فقط.