به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

سه‌شنبه

بیست و هفتمین روز از مرداد

دیروز، روز بدنیا آمدن کسی بود که مهربان ترین دل ولی تندترین زبان را در کامش دارد.
شصت و هفت ساله شد، خوشه پروینم ،
مادرم،
مابقی عمرت را به سلامت بروی. کاش رقمها، معکوس شمارش میشد، در جدول تقویم دیواری ِ آشپزخانه.
روز بیست و پنج را، رج زدم. نه از عمد که اصلا یادم نبود که روزی هم هست.
مثل میل بافتنی پروین، در زمستانهای سرد شبهای تهران،سر انداختن شاید کلاهی یا ژاکتی برای بابا.
رحمت کند، خدا، همه رفتگان را!
هر سال یه کیسه کاموا سهمیه پروین بود، ریسه ها زبر و خشن ، برای دستان دختری کوچک مثل من. ولیکن بابا،ریسه ها را که گاهی،کلاهی میشد به سر بی موی خود در آیینه ، همزمان دستی کشید او بر کلاه.
و نگاه منتظر پروین، برای لبخند تشکر حتی.
روحت شاد.هنوز دلم برات تنگ میشه ب.ا.ب.ا.
با اینکه تو سن من کسی انتظار نداره هم، چنین رفتاری!اما بی خیال مردم!
داشتم میگفتم، روزها مثل دانه های کلاه بابا، بافته و میگذرد. یکی زیر، یکی رو
یکی،زیر-یکی،رو
این کلمات رو تکرار میکردم وقتی یاد گرفتم میل و ریس را در دست، چگونه تاب دهم و دور میل بچرخانم. نخ را!
گه گاهی، رشته نخ ول میشد از دستم و بعد همۀ دانه ها یک به یک در میرفت.
گاهی تکرار و گاهی
وای باز در رفت از دستم، من خستم
پس به حال خود رها میکردم. نخ و میل را! هر دو را با هم.
پی، بازی با عروسک ها یا سپیده یا حتی پسر همسایه، جدید، بود.که میکوبید در را. یا صدا میزد
نداااااااااااااااااااااااااااااا
یکمی بعد تر، صدایش از سرش در میرفت، که میای بازیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم؟
(راستی شنیدم مادرسپیده چندروزی است که پیش خدا رفته و همبازی ِ من تنها شده. کاش میشد ما مرگ مادر یا پدری را خبر، نشنیده باشیم)
تو دلم گفتم، خیلی سخته سپیده. می فهمم! اشکهایم سرازیر شد به یاد ب.ا.ب.ا که نه تنها! و سپیده حالا.
بیش تر، وقتی دلت، تنگ میشه که همه خسته از این سوگواری، می روند خانه شان.پس زمانی که تنها می شوی، انگار ازهر آجر خانه، کوهی! بلند نعره میزند و سقف اتاق کوتاه و نزدیک تر میشود.فشارش بر دلت،سنگین. آنزمان، کاملا احساس میکنی که سفر کرده ات، دو دستش را، حائل بر دلت به زیر بار خارج از طاق غم مرگش زده است
وزانو بر زمین خورده و سعی در تاب دارد تا مبادا، آجرها،دلت را خراشی بدهد.
اما غم مرگ او بیش از آن است که حتی او هم ، بتواند تک و تنها بر دوش، تحمل کندش!
در همین حین، که همه با هم دست در دست داده اند،تو احساس میکنی شفاف، او را در دل.
چطورش رامی گویم؛ کمی صبر داشته باش،
تو و تنهایی
تن و درد
غم مرگش و فشارش بر دل!
و سنگینی سقف بر دستانش، دلیل ِ
خوردن زانوانش هست بر فرش دلت و حسش میکنی در خود.( یادت نیست زمانی هم ، که او، تو را در دل داشت.با یک فرق زیاد! او لبخند میزد و اکنون تو نداری هیچ بی وی!)
سپیده ،یادت باشد،همزمان، نفسی تازه کنی
با عمق دلت (بوکشیدن حتی)
عطر موهایش یا تنش در اتاق پیچیده.
شاید این آخرین بویی باشد که از او خواهد ماند.
(روحش شاد)