به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

سه‌شنبه

فراوانی

تو را اینگونه میبینم؛
کمی ترسو،
کمی کم عقل و کوته بین کمی دلقک برا خنده!
کمی زهرآگین لسان آهنگین
کمی پر حرف نه با معشوق که با هم سایه و ...
کمی تــــــــــــــــــــــــــودار
کمی مجنون، کمی رند و کمی خشمگین
کمی خودبین و کمی خودخور
کمی بدبخت
کمی بابا، کمی فامیل
کمی موذی
کمی ظاهربین و
در آخر
کمی سنگی...
تو را اینگونه میبینم،همانگونه که خود، خواهی.
ولی باورت دارم،
دلی پر خون، دلی آشفته از ایام
دلی وابسته و دستگیر، دلی پر مهر و دریایی
دلی آیینه ای، آبی
دلی احساسی و عاشق
دلی خسته و ...
تو را کم نیست از آنها و بس فراوان، در تو جاریست، اما،
نمیدانم،چرا رو ناکردی شان تو تا حالا!!!!

شنبه

آدم

خدا -خدا -خدا.
خدا- تنها!!
خدا -آفرید آدم را .
حالا، خدا- آدم،
آدم تنها.
خدا- آدم، هردو تنها
آدم: خدا- خدا -خدا، آدم تنهاست
خدا آفرید حوا را
حالا، خدا- آدم -حوا
آدم- حوا
آدم- سیب، حوا
آدم- سیب
آدم- شیطان- سیب
آدم- زمین
حوا- عشق آدم- زمین
حالا خدا باز تنها ی تنها!

نشانی

من آمدم شما نبودید
من ماندم، شما نیامدید
من نوشتم «من آمدم شما نبودید»
که کودکی از پشت در گفت: مادرم منزل نیست!
با خودم گفتم یا من اشتباه آمده بودم یا تو اشتباهی نشان، داده بودی؟!

آفتاب سرد

می ترسم از فردا، که نور آفتابی نتابد و تاریکی ابدی و
سرما دنیا را سر تا پا بخشکاند.

خیلی بد

دم فصلی تازه. طعمی، عطری دیگر

یک،چندی، دری، دکانی، در بازار، بهر روزی باز است.

تق تق کفشی،پشت سرم.

پا به پایش اما کمی آرام تر،

لــــــــــــــخ لـــــــــــــــخ نفسای آخر یک جفت، دمپایی، کهنه، خسته اما پرغرور از دیروز !

یک بساط، پنهانی آنورتر میزند دست و فریاد کند:

آتیــــــــــــــــــــــــــــشش زدم، ســـــــــــــــرمایم، شــــــــــــــــــــب فصل تازه،

خانه دار و غصه دار و هی تکرار کند پی در پی.

من دور و دستفروش از من دور و صدایش دورتر.

کودکی میبینم هق هق میکند و با لکنت میخواهد، از مادر، جوجه ای ماشینی

مادرش میگوید: باشه فردا پسرم و تلاش در

بازکردن دستان کوچک قفل شده، از چادر خود را دارد.

زیر سقف بازار زندگی جاری است.

چشمانی دوخته به جیب مردی که بخرد نرگس از او یا نخرد

پادویی، پس گردنیی محکم خورد.

فریاد زنی که تنه زد اورا، از عمد، آن بی ناموس و فرار.

نو عروس و شویش که صدا می زند: خانومم

و او سرخ شد، گونه اش از شرم و آرام زمزمه کرد: بله آقا!

خوشبخت شوید، آرزوی من این بود، آنها را.

بوی نان تازه،

نفسی از ته دل میکشم و

اوووووووووو چقدر طولانی است.

ببخشید، شما آخر هستید؟

-خیر، چند تن بعد از من ،هم اینجان.

کمی دست به دست میکنمش، من نان را

بس داغ است!

تکه ای لقمه زنم

گنجشکی در پی دانه ست

تکه ای خرد و، میریزم ،تا دلی سیر کند

اما،ترسش از ما، میپراند او را.

با خودم فکرکنم که ،

ما آدمها، تا چه حد بد هستیم؟! و

این فکر سالیانی است که در ذهن من و با من ، همراه.

اما، جز خیلی،

هیچ جوابی نداد ک َس من را !

چهارشنبه

احسان

لای جرز یک دیوار،

دیواری از سیمان.

حلقومش و دستانم و

یک سیم از خار.

دشنه ای به خون،تشنه! و من.

من و نفرت از این قوم،

من و همدستانم و

ماو همه بغضهای فروخورده مان،

با همین دستان

من و همدستانم

چشمان به خاکم،

خواهرم، خونم دوخته ی،

این تبار قابیلی، این قوم کثیف، این جهل عظیم مردم کش

همین دستار به سربستان را،

از کاســـــــــــه به جـــام می فکنیم

با همین دستان

من و همدستــــــــــانم .

یکشنبه

چهار دیوار

اتاقی دارم با چهار دیوار و سقفی
بدون در، اما،
بی شک، یک
پنجره ای خواهد داشت
تا دلتنگی هایم را با درخت خانه همسایه
تکرار کنیم
تا که از فریاد
رنگ رخ سیب
سرخ شود.