به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

محاکمه

دلم گرفته از زمین و زمان و از خودم بیشتر از همه
کاش میشد دنیا را نوردید و از خدا بازخواست کرد. کاش میشد مادر و پدری را در حین عشق بازی دستبند زد. کاش میشد فریاد زد همه سکوت را.
دلم میخواهد غرق شوم در باد در خواب در آب یا مرگ
فرقی نمیکند
خسته ام از همه چیز
کاش فریاد زنم بیایید و مرا با خود ببرید تا دنیای دیگر را ببینم
در این دنیا که جز بیرازی چیزی نیست شاید آنجا آتشش تنم را گرم کند

تنم

تمام تنم درد میکند انگار من فرهاد شده ام این چند روز اما کوهی نکنده ام، انگار زمین بر دوشم سنگینی میکند. انگار گوسفندی شده ام که سرش را بریده اند در حالیکه هنوز تشنه بود. انگارزیر پوستم فوت میکنند تا غلفتی بکنندش. تمام سرم پر شده از باد و درد میکند.کاش بادکنکی میشد در دست پسرکی تا از شدت شیطنتش، میترکید سرم. انگار تمام تنم را در سرم حس میکنم. چقدر سنگین است.

کاش گنجشکی بودم در باد. خودم را در باد بدون ابنکه بدانم مرا به کجا میبرد رها میکنم .....

دیدن بیداری در خواب

کابوسهایم چندی پیش جان گرفتند و من از همین میترسم که نکند این بار هم...!
غروب بود،ماشین و پارک کردم و پیاده شدم وسایلم رو برداشتم و تند تند قدم برداشتم تا نم نم باران کاغذهایم را نمور نکند و از جلسه ام عقب نمانم
یکم بعد تر جلسه تمام شد. باد و باران تند تر شده بود. دیگه دلهره ای از خیس شدن کاغذهام نداشتم برای همین نفس کشیدم نم بارون رو. مردم اما انگار از چیزی در هراس بودند.چیزی که من هنوز ندیده بودمش اما دویدن و دلهره شان دلیلی برای کنجکاویم شد تا دورو برم رو نگاه کنم و در سراشیبی کمی از من با فاصله دیدم موجی به بلندای آسمان و چقدر هولناک بود دیدن آن موج بلند.
آب تمام بلندی را با پلک زدنی طی کرد و به من و مردم نزدیک به من رسید اما نمیدانم چه چیزهایی را سر راهش جارو کرده بود!
پناهم را دیوار کوتاهی کردم که به من نزدیک بود تا کفشهایم در امان از خیس شدن بمانند اما....
اما بلندای امواج نو و شدتش آنقدر بود که دیگر امان نداد و تا زانو خیس شدم. کمی ترسیده بودم و تند تر راه افتادم به کدامین سو نمیدانم
اما بلندای امواج و سقوط تمام ساختمانها را میدیدم با همه ساکنینش.
ساختمانها یکی پی دیگری همسطح زمین میشدند و آب از آنها چیزی باقی نمیگذاشت
تنها فریاد آدمهایی بود که در طغیان آب شناور بودند و کاری از کسی ساخته نبود. به سمت ماشین دویدم اما گیج بودم و یادم نبود کجا پارک کرده ام.
خدا خشمش گرفته بود و از دست کسی کاری ساخته نبود
وای که چقدر سخت بود دیدن آدمهایی که زیر ساختمانها دفن میشدند و از تو کاری بر نمی آمد برای نجاتنشان.
خدایــــــــــــــا کمکمان کن
از فریاد خودم از خواب بیدار شدم اما انگار خواب نبود
مابقی شب را تا صبح خدا را زمزمه کردم
کاش اینبار فقط یک خواب باقی بماند

دیو رویاهایم

دیشب تمام پیکرم کودکی شد در خواب و تمام غولهای کابوسهایم از زیر خروارها خاک بیرون آمدند و من چقدر ترسیده بودم
به من نزدیک شدند و من بی دفاع تر از همیشه در آغوش مادرم پناه بردم .
اما انگار آنجا هم چندان امن نبود و آنها نزدیکتر میشدند. از خواب پریدم از ترس و تمام تنم میلرزید.با خودم تکرار کردم که خواب بود و بس. نه تو کوچکی نه دیوی هست پس، ترسی هم نیست. اما دلم میزد تند و تند.
شاید هنوز خواب هستم که اگر نه! پس چرا هنوز به من نزدیکتر میشوند
زیر لب خدا را در تنهایی خودم زمزمه کردم و زمزمه زمزمه کردم و خوابم برد و فهمیدم همه اش را بیدار بوده ام.