به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

جمعه

دلوفکر-دو

دل یه روز عاشق شد

عشق دوید و دل، دوید،

تند و تند تر

حتی از عشق،

خورد زمین؛بلند شد، ي کم دردش گرفته بود،فکر اومد جلو اشکاشو پاک کرد با سر انگشت.

نگاهش کرد و گفت

من که گفتم ندو!!

دل شروع کرد به زار زدن

بلند بلند.

هم دردش گرفته بود هم دلش!!

تو زمین خوردن شکسته بود!

دلوفکر- یک

بگم یا نگم!!
بگم،
اینا کلنجارای دلم با خودش بود، نه امروز که یادم نمیاد کی!!
اما،اون روز خیلی با خودش حرف زد تا فکرم خسته شد و صداش در اومد که تو دلت فکر کن!!!
دل ساکت شد و دیگه هیچوقت فکر نکرد!!!