یکشنبه
معجزه بعد از قرآن
بنویسد آزادانه بدون هیچ اجباری و قدرتی بر تنه اش بنویسد از زمانه و من و هم کیشانم
بنویسد که هیچگاه در باورم نمی گنجید ببیننم با جوانان سرزمینم چه میکنند
به بند میکشند و صلاخی میکنندشان چه آسان
زنان را میبرند و نمیشنوند فریادهایشان را و در میانشان هستند پیر و جوان و باکره و غیر و اما آنان به اسم خدایم عریانشان میکنند و دستازی میکنند تن هایشان را و چقدر ترسناک است آن لحظه برایم تجسمش حتی!
از این تبار منفور، کسی هست که بخواهد توبه کند و اشکش اما اشک تمساح نباشد؟
خدایم کجاست؟
تا کشته ای را نفسی دوباره دهد که بازگوید آنچه بر تنش روا داشتند در خفا و کسی نبود جز خدا تا بشنود صدایش را!
آنان را معجزه تو نیاز است همانان که انکار میکنند کرده هاشان را به آسانی.
نفسی دوباره ده آن تن را که بردند و بکارتش دزدیند و انگ بد کاره دادندش و سوزاندند تن خسته از دردش را،
یا او را که بردندش و هرگز باز نگشت تا کتاب های نخوانده اش را دوباره ورق زند.
از تنی دیگر که در چشمان من و تو جان داد و تصویرش در چشم دنیا نقش بست و آنان خود را به کوری زده اند.
از جوانی که بردند، با قدمهایش و بعد از آن پدرش او را ندید جز در تابوتش.
از آنان که کشتند و بی نام به خاک سپردند و مادراشان هنوز چشم بهراهشان هستند.
از او که شام آخر را از تصویر به در آورد!
همه را نفسی دوباره ده تا شهادت دهند ناکرده شان را و کرده های این قوم اهریمنی را
از آنان که تکه تکه شد جانشان در سلولهایی مخوف و نمور.
از آنان که بی خانمان شدند برای گفتن حرفهای دلشان از دیاری به دیاری دیگر.
یا آنان که نفسهاشان بریده شد بی گناه!
از این تبار افیونی از این قوم قابیلی از این ضحاکان زمان از رهبر اجباری از دولت دزدی از این تبـــــــــــــــــــار از این قوم مردم کش
از من و سوالهایم!
از این همه دروغ به اسم تو خـــــــــــــــــــدا
از این پیر جاهل دوران که تنش ترمیم شد با تکه ای از تن آن زن جوان یا آن نوجوان نا بالغ
از تن های بی نام به خاک سپرده شده پنهانی.
وای خــــــــــــــــــدایم کجاست تا نفسی دوباره دهد تن های صلاخی شده با دست شیاطین را برای شهادت در محکمه داد تا بیداد کند ظلم هاشان.
خــــــــــــــــــــــــدایم کجاست؟
معجزه ات را نیاز است اکنون!
برای او که زودی رفت
دلم گرفت و تنگ شد برایش اما از مرگش شاد شد دلم.
نه به خاطر مردنش بلکه نماند تا دلش را تلنگر بزنند و بشکنند.
نماند تا مثل من ببیند که دنیا خاکستری است و نه سفید.
روحش پرواز کرد و من در حسرت پرواز، خوابش میبینم.
به خدا سلام مرا هم برسان.
شنبه
من فرزند انقلابم
زمان خردسالی ام خیلی سریع سپری شد بدون آنکه بدانم اطرافم چه میگذرد. فقط به یاد دارم شبهایی را که آژیر خطر به صدا درمی آمد ومادرم مرا به زیر چادر سیاهش محکم بغل میکرد و دست خواهرم را محکمتر میگرفت و دوان به سمت خیابان پناه میبردو جمله:حسین آقا پاشو موشک میزنن!هر شب تکرار میشد وجوابش هر بار، از دنده ای به دنده ای دیگر شدن بودن و تکرارکردن اینکه، عمر دست خداست که درســـــــــت هم همین بود.چرا که او رفت بعد از سالها و من همچنان در خاطر دارم، تاریکی ایی، که درکنج کمد دیواری ،که مادر مرا جا میداد چقدر برایم سیاه و ترسناک بود و گاهی فهیمه خواهرم پناه دستان کوچکم میشد در آن ظلمت.
سهشنبه
وقتی خودم را گم کردم
پنجشنبه
قسم من
قسم،به خاک سرزمینم،ایران
به خون برادرم،سهراب و به اشک مادرش
قسم به تن،دست تازیده سوخته ی،خواهرم
قسم به قرآن،که تحریفش کرده اند
قسم به سینه خشک مادری و ناله های طفل گرسنه اش
قسم به دست خالی و شرمنده بر رخ، نان آور ،خانه شان
قسم به نفسهای بریده احسان،
به ساق های شکسته شان.
قسم به قلب نشان رفته زنی،
قسم به خون ریخته اش و دستهای پر خونشان.
قسم به ارواح پاک و خفته در خاک،بی نام و نشانشان
و تن های بی روح جوانشان
و چشمهای منتظر براهشان.
به مرگ رامین و شام آخرش،قسم
قسم به واپسین دم،
محسن و امیر.
قسم به دردشان و زجرشان و مرگشان
به اشکشان و بغض فروخوردو ناله های بی گناهشان.
به شیر پرچمم قسم،
تا زمانی،
خونشان،
خارج از رگهاشان
جاری نکردم
ننگ بادم
گر، دمی، آسوده،ساکت، من، بتوانم، بنشینم.
سهشنبه
فراوانی
کمی ترسو،
کمی کم عقل و کوته بین کمی دلقک برا خنده!
کمی زهرآگین لسان آهنگین
کمی پر حرف نه با معشوق که با هم سایه و ...
کمی تــــــــــــــــــــــــــودار
کمی مجنون، کمی رند و کمی خشمگین
کمی خودبین و کمی خودخور
کمی بدبخت
کمی بابا، کمی فامیل
کمی موذی
کمی ظاهربین و
در آخر
کمی سنگی...
تو را اینگونه میبینم،همانگونه که خود، خواهی.
ولی باورت دارم،
دلی پر خون، دلی آشفته از ایام
دلی وابسته و دستگیر، دلی پر مهر و دریایی
دلی آیینه ای، آبی
دلی احساسی و عاشق
دلی خسته و ...
تو را کم نیست از آنها و بس فراوان، در تو جاریست، اما،
نمیدانم،چرا رو ناکردی شان تو تا حالا!!!!
شنبه
آدم
خدا -آفرید آدم را .
نشانی
من ماندم، شما نیامدید
من نوشتم «من آمدم شما نبودید»
که کودکی از پشت در گفت: مادرم منزل نیست!
با خودم گفتم یا من اشتباه آمده بودم یا تو اشتباهی نشان، داده بودی؟!
آفتاب سرد
خیلی بد
دم فصلی تازه. طعمی، عطری دیگر
یک،چندی، دری، دکانی، در بازار، بهر روزی باز است.
تق تق کفشی،پشت سرم.
پا به پایش اما کمی آرام تر،
لــــــــــــــخ لـــــــــــــــخ نفسای آخر یک جفت، دمپایی، کهنه، خسته اما پرغرور از دیروز !
یک بساط، پنهانی آنورتر میزند دست و فریاد کند:
آتیــــــــــــــــــــــــــــشش زدم، ســـــــــــــــرمایم، شــــــــــــــــــــب فصل تازه،
خانه دار و غصه دار و هی تکرار کند پی در پی.
من دور و دستفروش از من دور و صدایش دورتر.
کودکی میبینم هق هق میکند و با لکنت میخواهد، از مادر، جوجه ای ماشینی
مادرش میگوید: باشه فردا پسرم و تلاش در
بازکردن دستان کوچک قفل شده، از چادر خود را دارد.
زیر سقف بازار زندگی جاری است.
چشمانی دوخته به جیب مردی که بخرد نرگس از او یا نخرد
پادویی، پس گردنیی محکم خورد.
فریاد زنی که تنه زد اورا، از عمد، آن بی ناموس و فرار.
نو عروس و شویش که صدا می زند: خانومم
و او سرخ شد، گونه اش از شرم و آرام زمزمه کرد: بله آقا!
خوشبخت شوید، آرزوی من این بود، آنها را.
بوی نان تازه،
نفسی از ته دل میکشم و
اوووووووووو چقدر طولانی است.
ببخشید، شما آخر هستید؟
-خیر، چند تن بعد از من ،هم اینجان.
کمی دست به دست میکنمش، من نان را
بس داغ است!
تکه ای لقمه زنم
گنجشکی در پی دانه ست
تکه ای خرد و، میریزم ،تا دلی سیر کند
اما،ترسش از ما، میپراند او را.
با خودم فکرکنم که ،
ما آدمها، تا چه حد بد هستیم؟! و
این فکر سالیانی است که در ذهن من و با من ، همراه.
اما، جز خیلی،
هیچ جوابی نداد ک َس من را !
چهارشنبه
احسان
لای جرز یک دیوار،
دیواری از سیمان.
حلقومش و دستانم و
یک سیم از خار.
دشنه ای به خون،تشنه! و من.
من و نفرت از این قوم،
من و همدستانم و
ماو همه بغضهای فروخورده مان،
با همین دستان
من و همدستانم
چشمان به خاکم،
خواهرم، خونم دوخته ی،
این تبار قابیلی، این قوم کثیف، این جهل عظیم مردم کش
همین دستار به سربستان را،
از کاســـــــــــه به جـــام می فکنیم
با همین دستان
من و همدستــــــــــانم .
یکشنبه
چهار دیوار
پنجشنبه
ختم راهت نزدیک است
جمعه
باور
که آدمها سیاه و سایه بیرنگ است!
سهشنبه
سپاس خدایم
جمعه
سوالهای زندگیم
لیلی مثل همیشه با من بیدار شد، اونم چند شبه از دستم زا براه ِ.
اما همچنان عاشق تر از قبل.
جایی که کار میکنم همه از جنس آدم هستن با کمی تفاوت از هم.
میزم و برگه هارو جمع و جور کردم. گاهی فکر میکنم یه ماشینم با یک برنامه تکراری که به حافظه اش سپرده شده برای تکرار و تکرار.
بعد از تکرار مکررات(کارهای روزانه ام)، !
خواندم جمله ای از متنی(یکی از سرگرمی هابم خوندنه) در این روزگار چه که نمیکنند و ....! (جوابی پیدا نکردم،کسی هم نیست که جوابی بدهد. رابطه یک طرف بیشتر ندارد)
نمیدونم چرا فکر کردم دارم راجع به یک رابطه دو طرفه حرف میزنم.همه چی در این روزگار همینطور است. بن بست است یا فلش یک طرفه ست.
خواندم خرد کردند استخوان ساق جوانه هایی که حتی فرصت دیدن آفتاب را به درستی پیدا نکرده بودند.
بعضیشان!
با تبری از جنس ریا و بی خدایی.
و ترساندند بعضی دیگر را، که مبادا!!! (یاد کتابی با اسم میرا افتادم)
بهار گذشت و ماه ت.ی.ر هم به پایان رسید اما تیر آنان تمامی ندارد انگار.
روز با همه روشنی اش سیاه دیده میشود از نگاه نگرانم،!
از چی؟!
از رنگ سیاهی که بر دنیایم میزنند. نه اینکه من و دنیایم فقط. که او و دنیایش هم.
پس از اول تعریف میکنم شاید متوجه این پراکنده گویی هایم بشوی.
چشم که باز کردم وقتی بود که متولد شدم. هرچند نمی دیدم. حس، اما چرا.
خدایم نپرسیده بود میخواهی یا نه!
انتخابی در کار نبود،طفلی کوچک که از مادر بریدندم از دل، و کسی ندید درد چیدنم از ناف. آنها هم مثل من نا بینایند!آنزمان.
مادرم اما درد تحمل بارم را سخت کشیده بود. که حقش بود!چون انتخابش بود! نه مرا! که مزه عشقش را.
گناه از من نیست،(باور کن که بیرحم نیستم) او خود خواسته بود که تکه ای از عشقش را در آغوش داشته باشد. شاید عشق!، که بیشتر عروسک تکه های بزرگتر بودم. خدا را شکر توپشان نشدم!
دفترنقاشیم و دختر همسایه و عروسکهایم و تابستان و دختر کوچک خاله، بهترین همبازیهایم بودند آن دوران.
مداد سیاه و قرمز و عطر برگهای کتاب و تراشه های مداد شد خاطره دبستان،حتی، هنوز! مثل روز اول.
دختر همسایه،سپیده نامی بود تنها دوست و همبازی من. روز اول سر صف، کلاس روبرو جایش دادند و من، در این صف.
کم کم دفتر مشق،مداد سیاه و قرمز که گلی نام مستعارش بود(الان یادم آمد نام یدکش را یه دفعه)، جعبه مدادرنگی هایم و عروسکها ،شدند همبازی هایم.
سپیده کمرنگ شد به مرور ولی دختر ِ خاله، مهرنوش سر جای خود قرارداشت هنوز.
تکه های عشق مادر آنزمان خود تکه هایی داشتند یعنی از کمی بعدتر-یکمی-بعد از من.
پس من و تنهایی با هم ماندیم.بزرگ شدیم. هردو با هم. مثل سایه. با من قد کشید و بالغ شد. تنها فرقمان این بود که من رنگی بودم و اون تک رنگ.
به من چسبیده. یا نمیدانم شاید برعکس!
در کتاب دبستان خواندم،
خدا تنهاست. خدا زیباست. خدا حق است.که شیطان وسوسه گر و بیرحم است. رنگ او مشکی ست مثل ته گلوی مهرنوش وقت دکتر بازی.
مادرم سفارش می کرد هر صبح
مبادا در راه مدرسه تا خانه ازبساط دستفروش-شیطان- گولش بخری!!
حواست باشد... گولش نخوری که به آتش جهنم بروی!به جهنم!
یک سوالم این بود آدم گولش خورد. دو بار ، پی در پی
یک سیب ودیگر، گردن حوا انداخت خوردن سیبش را به دروغ. اما به زمین راندندش! پس جهنم کدامین طرف است؟
خواندم که خدا، داد دو پسر، آدم و حوا را و دو خواهر ، برای هر دو.
همه فرزندان آدم؛ از یک پدر و مادر و تنی. پس چرا هابیل، خواهر قابیل بوسید؟!و قابیل هابیل را کشت؟!!
معنی خوابهایم چیست؟ و چگونه؟ پرواز کردم من در خواب!
-خیر است.
خیر،یعنی چه؟
چرا باید جمع دو با دو، پنج نشود!!
من نمی خواهم تقلید کنم .
-این اصل را؟!! اجبار است، طردت میکنند مردم.
مردم؟
زن همسایه هم مردم بود؟!،
وراج و فضول!
به اضافه می گفت از دیدن ، با دو چشمش! و قسم خدا خوردن ورد زبانش بود
به خدا!
ندیده بود هرگز خود، اما، میگفت : من دیدم. خودم با دو چشمم!
کور شده، دروغ م ِثل سگ میگفت به م َ ثل!
تا اینجا با همه بچگیم میخواندم که باید خوب بود و ستایش کرد آفریدگار را؛
برای نعمتهایش.
مادر و بابا
هر دو لطفی هستند و اوف مگویی!!
واو ِ ی لا!!!
محرم و نا محرم .
خوردن و نا خوردن،
حرامی ها؟! لیستش طولانی است!!
سگ نجس است!!
پس چرا؟ خواندم در کتاب دینی، که محمد با دو دستش آب میداد به سگی ولگرد.
و سفارش شده بود،با حیوانات خود، مهربان باشیم!!
دو فرشته همه دارند بر دوش.
کاری نکنی که بنویسند جرمت را به خدا.
-پس چرا گوشم نکشند و نگویند که نکن این کج را؟
یا، اگر آندو به فرمان خدا نشستند بر دوش من و تو و سکوتند و مینویسند فقط.
-پس چرا،اینان به فلک میکشند هم او را هم، مرا. اگر کج گذاریم پا را!!
تو مسلمانی.پیرو دین خدا
عیسی نیز پیروش بود، پس چرا لعن کنیم پیروان دینش را!!
من خودم خواندم که خدا گفته به محمد که همه آزادند. در اصل.
هر کسی کیفر کرده زشت خود را خواهد دید.
عمل من به تو ربطی نیست!!
انتخاب.
و معنی اسلام تا نفهمیدی تقلید نکن. فکر کن که تنها تفکیک ِ تو از ما بقی موجودات، این است. فکر!!
پس چرا شنیدم،در راه مدرسه وقتی راننده سرویس مدرسه مان چرخاند دکمه ضبط را باصدای رادیو،
برنامه آقای ِ الف که خبر داد از اعدام پدری !!چرا؟به جرم راه پیمودن به عقب. از اسلام ِ محمد، به دین عیسی.
-شاید او می خواست دوباره روخوانی کند، داستان عیسی تا محمد.
تا بفهمد اسلام چیست! و محمد کیست؟ و چرا بعد از او کسی نیست؟
باز هم فهمیدم یکمی بعد، تو همین اسلام، شیعیان از بهترانند و سنی یعنی علی را کشت در محراب از پشت با خنجر آلوده به زهر.
یعنی؛ آب که نوشیدی بگو لعنت خدا بر یزید که او هم از نسل همان اهل تسنن هست. از نسل اوعلی را کشتند و او پسر علی را!!
-پس، خدا یکی است اسلام و قرآن نیز یکی. و خدا نازل کرد یک قرآن!
و فقط همان یک قرآن با تک چاپ که هرگز تکرار نشد.
-پس چرا خارج میزنند و مرز تعیین میکنند؟!!
دروغ گنه است و دروغگو دشمن خدا!
پس چرا دروغ تفکیک شد و مصلحت ازلیست خارج؟یا نهایت گنهش کمتر از آن؟!!
وقتی کودکی! می پایند که مبادا کج رشد کنی .
بزرگ که میشوی میگویی:حرف راست را از دهان کودکی باید شنید؟!
این هم مثل اصل جمع و تفریق است!!هیچ جوابی نمی یابی.
..... ادامه دارد
یکشنبه
اشک ماهی ها
عکس کی رنگیست؟
شنبه
قوانین شکستنی!
در شهرمن یا حتی همه شهرهای،وطنم، یکسری باورها هست که نمیشه هیچ تغییری درش ایجاد کرد.
معنی باور، یقین میباشد یعنی راهی که حتی آرزوهایت را، با آن همسطح کنی و نه بر عکسش! تخلف از باور عام، حکم سختی دارد و انگشت نما خواهی شد یا به زبان کوچه بازار، گاو پیشانی سفید.
سنت اما، یعنی: روش من و شهرم با ایده های تو با شهرت،ممکن است فرق کند.
مثل رسم خاندان عروس در شهرش!
پس سنت من ممکن است فرق کند با تو و او!!
برگردیم سر مبحث اصلی،
باورها،
که از وقتی سن کم داری، در سرت پشت هم تکرار میکنند. همه جا می شنوی،
دختری ، در فلان خانه، در ناکجا آباد که گاهی بیش از تعداد دست من و تو و انگشت هامان، با خانه ما، چند محل و خیابان ، فاصله دارد.
اما سخنش ورد کلام مردمانی است که ما میدانیم کیستند آنها.
-دختره!(بعد دست را گزیده می گوید ته دل، خدایا!توبه.)دختره! با فلان مرد غریبه روابط دارد.(یادت باشد،مرد غریبی که او را اسم برد، شاید مردی عزب،یا زن مرده یا می تواند پدرش یا اخوی، او باشد که فرد راوی که نمیدانیم کیست!می شناخت دختر را، نه پدر یا اخوی اش!!
ولی دید آندو، با هم در خیابان میخندند).
دیگری میگوید:چه زمانه بد و دخترها قبیحند! دختره دست در دست مرد غریبه!
اولی تایید کند با سر و می گوید: وقیح
دومی ادامه میدهد: ک ِ ر ک ِ ر ِ خنده شان، خیابان را برداشته بود.
نفر سوم، برا اظهار نظر، فقط برای ِ اینکه چیزی گفته باشد، میگوید:نه یه بار که چندین بار هم دیده اند آندو. حتی، آن مرد، بی حیا رفت و آمد میکنند ودر خانه دختر دیده اند او را!!!
این یه مورد بود که مصداق ِ زیادی دارد.
در همه فکرم این جمله تداعی می شود، آیا آنها خود، دیده اند،دختر وجرمش را؟
آیا، کسی پرسیده از او آن مرد کیست و با تو چه کاری دارد؟
آیا، آن دختر با مرد دگری دیده شده؟
مبحث اصلی این است،آندو حتی اگربا هم سر به یک بالین می خوابند. به من و تو! چه ربطی دارد؟ یا که اصلا کسی دیده شان در بستر، عشق بازی میکنند؟!!
یا مگر جرم است؟
مگر تو مسلمان نیستی؟ به قول خودتان!
( من، باور دارم خدا را!با همه وسعتش، مهرش بر دلم. اما، یه نفر در گوشم اذان خواند. آنکه الان مرده. و نماند تا بپرشم من از او: معنی این کار را میداند؟ که به من هم توضیح دهد! من کمی درکم،فهمم پایین است و مسایل را دیر می گیرم و گویا خنگ باشم!!)
دینمان اسلام است وایمان داریم که قرآن بر محمد نازل شد تا مردم را ز بیراه ِ به راه راست، هدایت بنماید.
در همان قرآن، هست به وضوح.
و
مثالی آورده،
یه مثال؟، نه! بیشمار هم تاکید شده!
مثل، که، اگر کسی در خواب،بغلتد. بیافتد و کسی کشته شود از غلتش، نا خواسته. چونکه وی خواب است و قصد نداشته یا غرضی.
او مبرای از این جرم است و گنهی منتصب نیست وی را. این یک مثال.
دومین مثالی که میتوان زد این است،
مرد نامحرم، زن ِ نا محرم. زیر یک سقف و بساطی، بزمی و خنده ای و مابقی داستان که تو خود میدانی...!
در قرآن کریم و قانون مدنی ِ ساخته ی ِ آدمیان: زنا ست و گناهی کبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــر و هیمه آتش دوزخ بر او بیش از دگران !
یا در جایی دگر میخوانیم، ازدواجی که در آن قصد نباشد، باطل است.
پس،
قصد یعنی: رضای دل من، تو یا هرکس. برا هر کاری.
قصد شرطی است لازم و واجب در هر فعل.
واجب، مثل کشتن ِ او به جرم مخالف بودن با آن مرد در زمان خودمان!!
قصد نباشد، کارمان بیهوده ست و به قولی باطل.
میتوانی! اگر زورت رسید و کسی بود که حرفت بشنود!
بروی، ادعا ی جبرانِ آن ضرر که به تو خورد. در دادگاه از او، بنمایی و به قولی همه چی را به روز اول، بر گرد انی اگر اثبات کنی بی قصدی!
یا که نتوانی آنرا باز گیریش پس! وای بر احوالت ! ش َ . ت َ. ل َ. ق پس گردنیــــــــــــــــــــــــــــــی میخوری محکم و سوزان. بعد دست بچرخد و باز نوبت آنها شود!
آنوقت است که میزنند بر تو مهر ِ جرم افترا، تهمت و آبروریزی!!
نوش دارو یی! در کار نیست پس دلت را به صابون نخراش! و بلند داد بزن حق مال من است!!)
یک سیبیل کارزیادی، نکند اکنون،همچون ایام قدیم.
( او از آجیل مشکل گشای! سفره سبز امام ِ( چندم؟)خورد تا از گوشه کارش، گرهی باز شود. اما نشد.)
بی قصدی و باطل بودن و جبران ضرر
حرف آن دختر بود با مرد غریب!یادت نرود
قصد و صیغه و خطبه های عاقد بر زبان
ازدواج دایم یا صیغه ای با ایام
اگر قصد نباشد. یعنی اگر دلت راضی نبود
یعنی آن زن یا مرد را در تو اندک مهری هم نبود!
آن زواج باطل است
در کتابی خواندم،صیغه عقد، اصلش به لسان تازی ست.اگر تازی ندانی، پارسی هم کافیست،حتی، اگرعین آن لغت ها نمیدانی، تو بگو من راضی.
او بگوید: من راضی(البته جمله تمامش منظور بود)
میشوید محرم.
سهشنبه
بیست و هفتمین روز از مرداد
شصت و هفت ساله شد، خوشه پروینم ،
مادرم،
مابقی عمرت را به سلامت بروی. کاش رقمها، معکوس شمارش میشد، در جدول تقویم دیواری ِ آشپزخانه.
جمعه
دلوفکر-دو
دل یه روز عاشق شد
عشق دوید و دل، دوید،
تند و تند تر
حتی از عشق،
خورد زمین؛بلند شد، ي کم دردش گرفته بود،فکر اومد جلو اشکاشو پاک کرد با سر انگشت.
نگاهش کرد و گفت
من که گفتم ندو!!
دل شروع کرد به زار زدن
بلند بلند.
هم دردش گرفته بود هم دلش!!
تو زمین خوردن شکسته بود!
دلوفکر- یک
بگم،
اینا کلنجارای دلم با خودش بود، نه امروز که یادم نمیاد کی!!
اما،اون روز خیلی با خودش حرف زد تا فکرم خسته شد و صداش در اومد که تو دلت فکر کن!!!
دل ساکت شد و دیگه هیچوقت فکر نکرد!!!
سهشنبه
یک فوت
جمعه
خاطرات بچگی
پنجشنبه
حرف
جمعه
بهار
چهارشنبه
یکشنبه
دار
شنبه
ترس یا درد؟
سهشنبه
پنجشنبه
زنجیر
تاطلوع صبحی، دیگر را،
و تلاشی دیگر، به شوق فردا
اما!
بی خبر،
ما،
زندگی،
مرگ،
حلقه های، یک زنجیریم.
متصل،بی انتها!
پشت فردا!
مرگ،آرام در، انتظار!
تا قلم زند؛
یکروز, ما را،
از سر رسید؛
دنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیا!!