به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

گذر زمان

روزها یا به انتظار کشیدن روزهای نیومده سپری میشن یا با حسرت روزهای سپری شده

سه‌شنبه

برای تو


تو شدی همه زندگیم.


نفس را با شمیم عطر تو میکشم و


تبسم را با تو معنی میکنم.


در هوای تو پر میزنم و


تو را در دل می پرورانم.


دوشنبه

ماندن

دلم برای توست که می تپد

دلم در هوای توست که می پرد

دلم به عشق توست،که زنده است

دلم به انتظار تو،مانده است

شنبه

آلبوم

آلبوم عکسهامو ورق زدم

من بدنیا اومدم

راه رفتم

حرف زدم

همبازی پیدا کردم

خواندم و نوشتم

بزرگ شدم ، به خیال خودم آن زمان

بالغ شدم

دلباختم

شکست خوردم

گریه کردم

لبخند زدم

دانشگاه رفتم

کار کردم

عاشق شدم و عاشق خواهم ماند

عکسهای سالهای بعد رو هم جمع خواهم کرد و مرور خواهم کرد و دوباره لبخند خواهم زد.

محاکمه

دلم گرفته از زمین و زمان و از خودم بیشتر از همه
کاش میشد دنیا را نوردید و از خدا بازخواست کرد. کاش میشد مادر و پدری را در حین عشق بازی دستبند زد. کاش میشد فریاد زد همه سکوت را.
دلم میخواهد غرق شوم در باد در خواب در آب یا مرگ
فرقی نمیکند
خسته ام از همه چیز
کاش فریاد زنم بیایید و مرا با خود ببرید تا دنیای دیگر را ببینم
در این دنیا که جز بیرازی چیزی نیست شاید آنجا آتشش تنم را گرم کند

تنم

تمام تنم درد میکند انگار من فرهاد شده ام این چند روز اما کوهی نکنده ام، انگار زمین بر دوشم سنگینی میکند. انگار گوسفندی شده ام که سرش را بریده اند در حالیکه هنوز تشنه بود. انگارزیر پوستم فوت میکنند تا غلفتی بکنندش. تمام سرم پر شده از باد و درد میکند.کاش بادکنکی میشد در دست پسرکی تا از شدت شیطنتش، میترکید سرم. انگار تمام تنم را در سرم حس میکنم. چقدر سنگین است.

کاش گنجشکی بودم در باد. خودم را در باد بدون ابنکه بدانم مرا به کجا میبرد رها میکنم .....

دیدن بیداری در خواب

کابوسهایم چندی پیش جان گرفتند و من از همین میترسم که نکند این بار هم...!
غروب بود،ماشین و پارک کردم و پیاده شدم وسایلم رو برداشتم و تند تند قدم برداشتم تا نم نم باران کاغذهایم را نمور نکند و از جلسه ام عقب نمانم
یکم بعد تر جلسه تمام شد. باد و باران تند تر شده بود. دیگه دلهره ای از خیس شدن کاغذهام نداشتم برای همین نفس کشیدم نم بارون رو. مردم اما انگار از چیزی در هراس بودند.چیزی که من هنوز ندیده بودمش اما دویدن و دلهره شان دلیلی برای کنجکاویم شد تا دورو برم رو نگاه کنم و در سراشیبی کمی از من با فاصله دیدم موجی به بلندای آسمان و چقدر هولناک بود دیدن آن موج بلند.
آب تمام بلندی را با پلک زدنی طی کرد و به من و مردم نزدیک به من رسید اما نمیدانم چه چیزهایی را سر راهش جارو کرده بود!
پناهم را دیوار کوتاهی کردم که به من نزدیک بود تا کفشهایم در امان از خیس شدن بمانند اما....
اما بلندای امواج نو و شدتش آنقدر بود که دیگر امان نداد و تا زانو خیس شدم. کمی ترسیده بودم و تند تر راه افتادم به کدامین سو نمیدانم
اما بلندای امواج و سقوط تمام ساختمانها را میدیدم با همه ساکنینش.
ساختمانها یکی پی دیگری همسطح زمین میشدند و آب از آنها چیزی باقی نمیگذاشت
تنها فریاد آدمهایی بود که در طغیان آب شناور بودند و کاری از کسی ساخته نبود. به سمت ماشین دویدم اما گیج بودم و یادم نبود کجا پارک کرده ام.
خدا خشمش گرفته بود و از دست کسی کاری ساخته نبود
وای که چقدر سخت بود دیدن آدمهایی که زیر ساختمانها دفن میشدند و از تو کاری بر نمی آمد برای نجاتنشان.
خدایــــــــــــــا کمکمان کن
از فریاد خودم از خواب بیدار شدم اما انگار خواب نبود
مابقی شب را تا صبح خدا را زمزمه کردم
کاش اینبار فقط یک خواب باقی بماند

دیو رویاهایم

دیشب تمام پیکرم کودکی شد در خواب و تمام غولهای کابوسهایم از زیر خروارها خاک بیرون آمدند و من چقدر ترسیده بودم
به من نزدیک شدند و من بی دفاع تر از همیشه در آغوش مادرم پناه بردم .
اما انگار آنجا هم چندان امن نبود و آنها نزدیکتر میشدند. از خواب پریدم از ترس و تمام تنم میلرزید.با خودم تکرار کردم که خواب بود و بس. نه تو کوچکی نه دیوی هست پس، ترسی هم نیست. اما دلم میزد تند و تند.
شاید هنوز خواب هستم که اگر نه! پس چرا هنوز به من نزدیکتر میشوند
زیر لب خدا را در تنهایی خودم زمزمه کردم و زمزمه زمزمه کردم و خوابم برد و فهمیدم همه اش را بیدار بوده ام.

یکشنبه

تمرین

باید تمرین کنم که دیگر یک تن نیستم
باید تمرین کنم من دیگر تنها نیستم و در او خودم را رها کنم
باید تمرین کنم، نفس کشیدن زیر پوست او را
با او و برای او
باید تمرین کنم
حالا که مرور میکنم میبینم چقدر فرق است بین من و ما
باید بروم
تمرین هایم مانده شاید مجبور باشم صد بار از هر کدام بنویسم :)

شنبه

نفسم گم شده

قبل از اینکه زنگ ساعت به صدا در بیاد از خواب بیدار شدم
یواش کوک ساعت رو خاموش کردم مبادا تو از خواب بیدار شوی
چرخیدم و تو رو دیدم که آروم خوابیده بودی و تنها صدای نفسهای تو بود که شنیده میشد
کمی گوش کردم دنبال صدای نفسهای خودم گشتم
نبود
زیر بالشت نیست
سرکی به زیر پتو هم کشیدم آنجا هم نبود
شاید زیر تخت باشد برای همین آروم از تخت پایین آمدم و خم شدم
نگاه کردم اینجا هم که نیست
دوباره نگاهت کردم ترس ترا از خواب پرداندن را داشتم
تو هنوز خواب بودی و این خوب است
نفس من اما نبود
کمی فکر کردم آخرین بار کجا گذاشتمش؟
تا دیروزغروب همراهم بود یادم هست با خود میکشیدمش
اما نه دیروز هم نبود شاید چند روز یا پیش تر بود
خدایا نکنــــد گمش کرده باشم
حالا چکار کنم؟
سرمای زمین از پوستم گذشته و به استخوانم رسیده بود
با همین افکار دوباره برگشتم پیش تو و آرام بین دستان بی حس خوابالودت خیز خوردم
الان یادم آمد آخرین بار نفسم را به تو دادم
تو خود نفس شدی و من
همنفس تو شدم