به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

وایسا!

تو به من گفتی صبرکن
من صبورانه ایستادم
اما، تو را دیدم
از سر دیوار، هر دو لنگ کفشهایت در دستت
می دویدی پابرهنه
آهسته و من خندیدم
نه به تو که خودم را مسخره میکردم، شاید !
تو از خنده من برگشتی و ندیدی لب دیوار چرخید و
با دو دست، به زمین افتادی
و من فراموشم شد همین چند دم پیش به خودم،خندیدم و
هراسان،هر دو دستانت ، پاییدم
و
خدایا شکرت هر دو دستت خاکی بود،فقط.