به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

جمعه

سوالهای زندگیم

امروز هم مثل هر روز بیدار شدم، البته اگه خوابی چشمامو برده بوده باشه.
لیلی مثل همیشه با من بیدار شد، اونم چند شبه از دستم زا براه ِ.
اما همچنان عاشق تر از قبل.
جایی که کار میکنم همه از جنس آدم هستن با کمی تفاوت از هم.
میزم و برگه هارو جمع و جور کردم. گاهی فکر میکنم یه ماشینم با یک برنامه تکراری که به حافظه اش سپرده شده برای تکرار و تکرار.
بعد از تکرار مکررات(کارهای روزانه ام)، !
خواندم جمله ای از متنی(یکی از سرگرمی هابم خوندنه) در این روزگار چه که نمیکنند و ....! (جوابی پیدا نکردم،کسی هم نیست که جوابی بدهد. رابطه یک طرف بیشتر ندارد)
نمیدونم چرا فکر کردم دارم راجع به یک رابطه دو طرفه حرف میزنم.همه چی در این روزگار همینطور است. بن بست است یا فلش یک طرفه ست.
خواندم خرد کردند استخوان ساق جوانه هایی که حتی فرصت دیدن آفتاب را به درستی پیدا نکرده بودند.
بعضیشان!
با تبری از جنس ریا و بی خدایی.
و ترساندند بعضی دیگر را، که مبادا!!! (یاد کتابی با اسم میرا افتادم)
بهار گذشت و ماه ت.ی.ر هم به پایان رسید اما تیر آنان تمامی ندارد انگار.
روز با همه روشنی اش سیاه دیده میشود از نگاه نگرانم،!
از چی؟!
از رنگ سیاهی که بر دنیایم میزنند. نه اینکه من و دنیایم فقط. که او و دنیایش هم.
پس از اول تعریف میکنم شاید متوجه این پراکنده گویی هایم بشوی.
چشم که باز کردم وقتی بود که متولد شدم. هرچند نمی دیدم. حس، اما چرا.
خدایم نپرسیده بود میخواهی یا نه!
انتخابی در کار نبود،طفلی کوچک که از مادر بریدندم از دل، و کسی ندید درد چیدنم از ناف. آنها هم مثل من نا بینایند!آنزمان.
مادرم اما درد تحمل بارم را سخت کشیده بود. که حقش بود!چون انتخابش بود! نه مرا! که مزه عشقش را.
گناه از من نیست،(باور کن که بیرحم نیستم) او خود خواسته بود که تکه ای از عشقش را در آغوش داشته باشد. شاید عشق!، که بیشتر عروسک تکه های بزرگتر بودم. خدا را شکر توپشان نشدم!
دفترنقاشیم و دختر همسایه و عروسکهایم و تابستان و دختر کوچک خاله، بهترین همبازیهایم بودند آن دوران.
مداد سیاه و قرمز و عطر برگهای کتاب و تراشه های مداد شد خاطره دبستان،حتی، هنوز! مثل روز اول.
دختر همسایه،سپیده نامی بود تنها دوست و همبازی من. روز اول سر صف، کلاس روبرو جایش دادند و من، در این صف.
کم کم دفتر مشق،مداد سیاه و قرمز که گلی نام مستعارش بود(الان یادم آمد نام یدکش را یه دفعه)، جعبه مدادرنگی هایم و عروسکها ،شدند همبازی هایم.
سپیده کمرنگ شد به مرور ولی دختر ِ خاله، مهرنوش سر جای خود قرارداشت هنوز.
تکه های عشق مادر آنزمان خود تکه هایی داشتند یعنی از کمی بعدتر-یکمی-بعد از من.
پس من و تنهایی با هم ماندیم.بزرگ شدیم. هردو با هم. مثل سایه. با من قد کشید و بالغ شد. تنها فرقمان این بود که من رنگی بودم و اون تک رنگ.
به من چسبیده. یا نمیدانم شاید برعکس!
در کتاب دبستان خواندم،
خدا تنهاست. خدا زیباست. خدا حق است.که شیطان وسوسه گر و بیرحم است. رنگ او مشکی ست مثل ته گلوی مهرنوش وقت دکتر بازی.
مادرم سفارش می کرد هر صبح
مبادا در راه مدرسه تا خانه ازبساط دستفروش-شیطان- گولش بخری!!
حواست باشد... گولش نخوری که به آتش جهنم بروی!به جهنم!
یک سوالم این بود آدم گولش خورد. دو بار ، پی در پی
یک سیب ودیگر، گردن حوا انداخت خوردن سیبش را به دروغ. اما به زمین راندندش! پس جهنم کدامین طرف است؟
خواندم که خدا، داد دو پسر، آدم و حوا را و دو خواهر ، برای هر دو.
همه فرزندان آدم؛ از یک پدر و مادر و تنی. پس چرا هابیل، خواهر قابیل بوسید؟!و قابیل هابیل را کشت؟!!
معنی خوابهایم چیست؟ و چگونه؟ پرواز کردم من در خواب!
-خیر است.
خیر،یعنی چه؟
چرا باید جمع دو با دو، پنج نشود!!
من نمی خواهم تقلید کنم .
-این اصل را؟!! اجبار است، طردت میکنند مردم.
مردم؟
زن همسایه هم مردم بود؟!،
وراج و فضول!
به اضافه می گفت از دیدن ، با دو چشمش! و قسم خدا خوردن ورد زبانش بود
به خدا!
ندیده بود هرگز خود، اما، میگفت : من دیدم. خودم با دو چشمم!
کور شده، دروغ م ِثل سگ میگفت به م َ ثل!
تا اینجا با همه بچگیم میخواندم که باید خوب بود و ستایش کرد آفریدگار را؛
برای نعمتهایش.
مادر و بابا
هر دو لطفی هستند و اوف مگویی!!
واو ِ ی لا!!!
محرم و نا محرم .
خوردن و نا خوردن،
حرامی ها؟! لیستش طولانی است!!
سگ نجس است!!
پس چرا؟ خواندم در کتاب دینی، که محمد با دو دستش آب میداد به سگی ولگرد.
و سفارش شده بود،با حیوانات خود، مهربان باشیم!!
دو فرشته همه دارند بر دوش.
کاری نکنی که بنویسند جرمت را به خدا.
-پس چرا گوشم نکشند و نگویند که نکن این کج را؟
یا، اگر آندو به فرمان خدا نشستند بر دوش من و تو و سکوتند و مینویسند فقط.
-پس چرا،اینان به فلک میکشند هم او را هم، مرا. اگر کج گذاریم پا را!!
تو مسلمانی.پیرو دین خدا
عیسی نیز پیروش بود، پس چرا لعن کنیم پیروان دینش را!!
من خودم خواندم که خدا گفته به محمد که همه آزادند. در اصل.
هر کسی کیفر کرده زشت خود را خواهد دید.
عمل من به تو ربطی نیست!!
انتخاب.
و معنی اسلام تا نفهمیدی تقلید نکن. فکر کن که تنها تفکیک ِ تو از ما بقی موجودات، این است. فکر!!
پس چرا شنیدم،در راه مدرسه وقتی راننده سرویس مدرسه مان چرخاند دکمه ضبط را باصدای رادیو،
برنامه آقای ِ الف که خبر داد از اعدام پدری !!چرا؟به جرم راه پیمودن به عقب. از اسلام ِ محمد، به دین عیسی.
-شاید او می خواست دوباره روخوانی کند، داستان عیسی تا محمد.
تا بفهمد اسلام چیست! و محمد کیست؟ و چرا بعد از او کسی نیست؟
باز هم فهمیدم یکمی بعد، تو همین اسلام، شیعیان از بهترانند و سنی یعنی علی را کشت در محراب از پشت با خنجر آلوده به زهر.
یعنی؛ آب که نوشیدی بگو لعنت خدا بر یزید که او هم از نسل همان اهل تسنن هست. از نسل اوعلی را کشتند و او پسر علی را!!
-پس، خدا یکی است اسلام و قرآن نیز یکی. و خدا نازل کرد یک قرآن!
و فقط همان یک قرآن با تک چاپ که هرگز تکرار نشد.
-پس چرا خارج میزنند و مرز تعیین میکنند؟!!
دروغ گنه است و دروغگو دشمن خدا!
پس چرا دروغ تفکیک شد و مصلحت ازلیست خارج؟یا نهایت گنهش کمتر از آن؟!!
وقتی کودکی! می پایند که مبادا کج رشد کنی .
بزرگ که میشوی میگویی:حرف راست را از دهان کودکی باید شنید؟!
این هم مثل اصل جمع و تفریق است!!هیچ جوابی نمی یابی.
..... ادامه دارد





۲ نظر:

amir گفت...

زیبا، ساده و پاک مانند خود نویسنده

Unknown گفت...

خیلی خوب و قشنگ نوشتین و خواننده ترغیب میشه که تا آخرش رو بخونه