تو به من گفتی صبرکن
من صبورانه ایستادم
اما، تو را دیدم
از سر دیوار، هر دو لنگ کفشهایت در دستت
می دویدی پابرهنه
آهسته و من خندیدم
نه به تو که خودم را مسخره میکردم، شاید !
تو از خنده من برگشتی و ندیدی لب دیوار چرخید و
با دو دست، به زمین افتادی
و من فراموشم شد همین چند دم پیش به خودم،خندیدم و
هراسان،هر دو دستانت ، پاییدم
و
خدایا شکرت هر دو دستت خاکی بود،فقط.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر