به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

خیلی بد

دم فصلی تازه. طعمی، عطری دیگر

یک،چندی، دری، دکانی، در بازار، بهر روزی باز است.

تق تق کفشی،پشت سرم.

پا به پایش اما کمی آرام تر،

لــــــــــــــخ لـــــــــــــــخ نفسای آخر یک جفت، دمپایی، کهنه، خسته اما پرغرور از دیروز !

یک بساط، پنهانی آنورتر میزند دست و فریاد کند:

آتیــــــــــــــــــــــــــــشش زدم، ســـــــــــــــرمایم، شــــــــــــــــــــب فصل تازه،

خانه دار و غصه دار و هی تکرار کند پی در پی.

من دور و دستفروش از من دور و صدایش دورتر.

کودکی میبینم هق هق میکند و با لکنت میخواهد، از مادر، جوجه ای ماشینی

مادرش میگوید: باشه فردا پسرم و تلاش در

بازکردن دستان کوچک قفل شده، از چادر خود را دارد.

زیر سقف بازار زندگی جاری است.

چشمانی دوخته به جیب مردی که بخرد نرگس از او یا نخرد

پادویی، پس گردنیی محکم خورد.

فریاد زنی که تنه زد اورا، از عمد، آن بی ناموس و فرار.

نو عروس و شویش که صدا می زند: خانومم

و او سرخ شد، گونه اش از شرم و آرام زمزمه کرد: بله آقا!

خوشبخت شوید، آرزوی من این بود، آنها را.

بوی نان تازه،

نفسی از ته دل میکشم و

اوووووووووو چقدر طولانی است.

ببخشید، شما آخر هستید؟

-خیر، چند تن بعد از من ،هم اینجان.

کمی دست به دست میکنمش، من نان را

بس داغ است!

تکه ای لقمه زنم

گنجشکی در پی دانه ست

تکه ای خرد و، میریزم ،تا دلی سیر کند

اما،ترسش از ما، میپراند او را.

با خودم فکرکنم که ،

ما آدمها، تا چه حد بد هستیم؟! و

این فکر سالیانی است که در ذهن من و با من ، همراه.

اما، جز خیلی،

هیچ جوابی نداد ک َس من را !

هیچ نظری موجود نیست: