به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

من فرزند انقلابم

دوره ای که من و همسالانم در آن متولد شدیم دوره سیاه خاکمان ایران بود و هست هنوز.
زمان خردسالی ام خیلی سریع سپری شد بدون آنکه بدانم اطرافم چه میگذرد. فقط به یاد دارم شبهایی را که آژیر خطر به صدا درمی آمد ومادرم مرا به زیر چادر سیاهش محکم بغل میکرد و دست خواهرم را محکمتر میگرفت و دوان به سمت خیابان پناه میبردو جمله:حسین آقا پاشو موشک میزنن!هر شب تکرار میشد وجوابش هر بار، از دنده ای به دنده ای دیگر شدن بودن و تکرارکردن اینکه، عمر دست خداست که درســـــــــت هم همین بود.چرا که او رفت بعد از سالها و من همچنان در خاطر دارم، تاریکی ایی، که درکنج کمد دیواری ،که مادر مرا جا میداد چقدر برایم سیاه و ترسناک بود و گاهی فهیمه خواهرم پناه دستان کوچکم میشد در آن ظلمت.
کم کم، زنان همسایه که مادر من هم جزء آنان بود راهکاری یافتند برای زمانی بعد از آن دلهره آنی، که چند دمی بیشتر نبود برایشان و بعد تاریکی و خاموش باش تبدیل میشد به دوره های زنانه شان به زیر سقف آسمان ، گاهی لعنت به صدام و گاهی از نهار فردا یا کوپن اعلام شده حرفی میزدند و برنامه شب آینده ریخته میشد و انگار نه انگار که همین چند لحظه قبل تر، ترس از مرگ همشان را لرزانده بود و گویی سقف خانه ای که بعد از برق انفجار در جایی از شهر خراب میشد هیچ دخلی به آنان نداشت!
هنوز خوب به یاد دارم که صدا و رد برقش را میشد براحتی دنبال کرد و بعد خانه ای میشد خراب در جایی.
مردمان سرزمینم همگی خوب خود را همساز میکردند و میکنند هنوز! جز نسل من و هم نسلانم، اکنون!
مهمانیها و بساط روز مثل همیشه دنبال میشد و گویی فقط شب هنگام است که مرگ کلون دربی را میکوبد.
کمی بعد تر که توانستم همراهشان بدوم تاریکی برایم تفریحی بود برای بازی کردن با شمعی که میسوخت و اشکهایش ناکار میماندند برای خاموش کردنش حتی و ازآنزمان جز تاریکیهایش و کمد دیواری و تکانی که با دستان مادر بود و می پراند رویاهایم را آنی و چقدر میترسیدم من و به آغوش کشیدنم، که فرارکنیم از کی و به کجا؟که من نمی فهمیدم! کابوس دیگری نداشتم.
کم کم برای فرار از اون همه سرو صدا و مثلا در امان بودن پناهگاهی ساخته شد برای من و امثال ما جایی که به دختر همسایه خوش گذشته بود و من تعریفش را از زبان او می شنیدم. جایی برای بازی بود که دختر همسایه میگفت، اما چون بابا مخالف بود ما نرفته
نمی رفتیم.
اما، یکبار درست وسط روز که مردها، پی کسب روزی و زنها خواب یا به کاری مشغول بودند من و دختر همسایه که سپیده نامش بود رفتیم تا لاشه هواپیمایی را که که او شب قبل شنیده بود برای نمایشش به مردم در جایی درمحوطه دانشگاه نزدیک خانه مان گذاشته اند، ببینیم.
آنزمان روزها دانشگاه محل تحصیل بود و شبها پناهگاهی و امروز برعکسش! شبها میکشند و روزها بند میکشند دهانها را!
جلوی درب دانشگاه، نگهبان که ما چرتش را پرانده بودیم با عصبانیت پرسید کجا؟
سپیده گفت:مادرم آنجاست. به عقل کوچکمان که گولش زده ایم! اما او نخورد گولمان را و عصبانی تر فریاد زد برین خونه هاتون.
وما، شروع کردیم به دویدن و او که فکر نمیکرد ما چنین کنیم قبل از اینکه از اتاقش بیرون بجهد ما دور شده بودیم آنقدر که صدایش را که فریاد میزد پشت سرمان که کجا؟! دیگر نشنیدیم.
چون به خیالامان گناهی را مرتکب شده ایم دور تا دور محوطه ناکجا آباد دانشگاه که حتی دانشجویانش نرفته بودند، شاید! را دویدیم، آنقدر که من پرسیدم:
سپیده گم شدیم انگار!و باز دویدیم بدون هراس از چشم ناپاکان و دستان هرزه ای به دنبال دختر بچگانی تنها آنوقت روز دور از چشم کسی سرگردان میدوند و اکنون به زنان همسال من هم رحم نمیکنند!و چقدر احمقهای نترسی بودیم!
یکمی دورتر دیدیم لاشه اش را که هر چه نزدیکتر میشدیم بوی سگ مرده ای میداد در جوی آبی!
هواپیما دو تکه شده بود و بوی تعفن میداد، زیاد! برای همین هردو، راه نفسهامان را با لباسهایمان بستیم و سعی در کمتر نفس کشیدن کردیم تا بهتر بتوانیم دوام بیاوریم با همه تند تند زدن دلهامان در سینه از ترس و دلهره و نیاز به هوای بیشتر حتی!
از قسمت عقب هواپیما که به زمین نشسته بود وارد شدیم، کاملا سوخته بود و بوی آتش میداد هنوز و تکه های قهوه ای خون را که خشک شده بود میشد دید.
میدانستم خون است چون دیده بودم گوسفندی را پیش گام نوعروسان،و آبستنهای فارغ از درد و بازگشته از خانه خدا سر بریده بودند و فردایش چند لکه خونی در جایی جا مانده بود و سرخی زندگیش به رنگ مرده گی تبدیل شده بود.
(گفتم خانه خدا، که خدا همه جا هست اما هنوز میروند و سنگ بر خانه شیطان میزنند و اگر سنگت را از فلان جا جمع نکرده باشی و اگر فلان اندازه نباشد زیارتت قبول نیست!
که فلان مسیر را باید بدوی چند بار! و چقدر کشته میشوند به زیر دست و پای جمعیت دونده! اما بی خیال! چون فشار جمعیت مجالی به دستگیریشان نمیدهد و تو خود هم به زمین افتی و هلاک شوی پس لگدش میکنند و میروند.
و خانه اش را طواف میکنند و به خیال آنکه روحمان پاک شده اکنون، بر میگردند و میکشند و میخورند لقمه نان کودکی یتیم را و غیبت از فلان زن بدکاره و هزاران گناه دیگر و بعد الله اکبر به صف می ایستند و دستان نیاز آلوده شان را به سمت خدایشان.
انگار ندیده است خدا آنها را!
و کمی عقل هاشان را بکار نمیگیرند که آنزمان جهل مردم محمد را وادار کرد که نشانی دهد از خدا که برگرداند جاهلان را از بت پرستی! و اکنون که میگویی خدا همه جا هست چرا؟!)
میگفتم،
اینجا هم همان رنگ را داشت از سرخی به رنگی مرده!آن لکه های قهوه ای!
سپیده صدایم زد بیا اینجا رو ببین. اتاق خلبان بوده روزی اما شیشه نداشت و دیگر هیچ نمانده بود از آن جز بوی سوختگی و صندلیهایی پاره! درست مثل صندلیهای اتوبوسهای شرکت واحد که گاهی پاره گیش به حدی بود که میشد انگشت انداخت و ابرهایش را بیرون کشید اما بدور از چشمان مادر! که اگر می دید تورا خوب دعوایت میکرد که کثیف است و هی تکرار و تکرار تا خسته میشد گاهی.
شما دوتا اینجا چه کار میکنید؟
این صدایی بود غریب و خشن که هردو ما را به خودمان آورد و مردی را دیدیم پشت سرمان و جیغمان نشانی گوش خراش از ترسمان بود. از قسمت جلوی هواپیما پریدیم یایین و فرار.
سپیده چون اندامش بلند بود فقط لباسش خاکی شد و بس، اما زخمهایی که از پریدن سر زانوهای من به جا مانده بود از چشمان مادر مخفی نماند و چند روزی در حبس تنهایی بودم تا قول دهم دختر خوبی باشم بعد از آن.
دشمن به خاک ایران پیشروی کرده بود و حملاتش بیشتر و روزی نبود که نشنویم فلانی فامیلش کشته شد در جنگ.
زمان مدرسه رسیده بود و میشنیدم که مادر مخالف بود از اینکه مرا ثبت نام کنند در مدرسه ای نزدیک خانه مان که دیگر چون رقم شهدا بالا رفته بود برای فرزندانشان مدرسه ای جداگانه اختصاص داده بودند و گویی مرضی مسری دارند و نباید با بقیه بخندند.
گویی باید دختران کوچک چادر سیاه را به سر کشند به نشان سیاه بودن مرگ پدرانشان تا ابد غصه دار بمانند.
مادر میگفت تو روحیه بچه تاثیر میگذارد و بابا سری تکان میداد که این چه حرفی است!
مادر پیروز شد و من یکمی دورتر پا به کلاس اول گذاشتم اما کاش آنزمان جدایمان نمیکردند تا ما میفهمیدیم که غم آنها چقدر بزرگ است و درد عزیزانی از دست داده اند و آنها با ما میخندیدند تا غم مرگ پدراشان کمتر اذیتشان میکرد. که میانمان آنقدر شکاف نمی افتاد.
در کتاب فارسی خواندیم بابا بادام دارد و سارا در دستش کتاب. خواندیم بابا آمد. سرمشق گرفتیم دارا در دست انار دارد. که اکنون طفلان همسن، آن سال من میخوانند دارا دست ندارد. بابا رفت نان بیاورد اما دیگر نیامد و سارا را بردند آن نامردان!
کلاس دوم هم کارنامه گرفتیم و دیگر عادی بود مردن و بمب و آژیر خطر برای همه و جزو زندگی روزمره مان.
کلاس سوم اما فرق داشت، یکروز،مدارس تعطیل شد و کلاسها شد جزو برنامه های تلویزیونی بی خبر از اینکه چه بر سرمان میآید خوشحال از مدرسه نرفتن و هرازگاهی دور از چشم مادر به جای درس گوش دادن، کارتون میدیدیم و همین یواشکی بودنش دیدنش را دو صد چندان میکرد
. اما اینکه همه دختران همسن و سال من جشن تکلیف داشتند تا پارسال و من و ما نداشتیم چقدر غصه میخوردیم من و سپیده
و نمی دانستیم که این جشن برای برخی دیگر یعنی زن شدن! و شوهر دادندش و چه میدانست خانه داری چیست، دختر در آن سن! و چقدر ظلم کردند بر آنها و چند برابر آن ظلم، روحشان کشته شد آن طفلان بیگناه! اما،
یکروز لباسهامان را مادر جمع کرد برای رفتن از تهران به خانه کوچک شمالــــــــی خاله ودیدن مهرنوش دختر خاله ام برایم طولانی تر کرد آن شب را تا سحر.
اتوبوس و لقمه های بزرگی که مادر درست میکرد، چقدر مزه داشت آنروزها و اکنون عارشان می آید بعضی ها حتی از گفتنش و چقدر بد هستیم ما آدمها.
چشسبناک شدن صورتم یعنی ما نزدیک هستیم اما، همانروز،خبر تلفنی رسید که بمبی خانه ای را خراب کرده نزدیک خانه خواهرم و مادر تازه یادش افتاد که هنوز بمباران است و مردمی میمیرند روزانه، پس برگشتیم با سکوت در مسیر، به تهران و خانه خواهرم.
شیشه ها شکسته بود فقط و نه بیش از آن اما دو کوچه آنطرفتر،جایی ،خانه ای بر سر خانواده ای خراب شده بود همه چیز سیاه،سوخته و شکسته بود و تکه هایش پراکنده. خانه ای نبود، تپه ای شده بود پر از سوختگی.
گویی، هیمه اش زیاد بوده و سوزانده بود همه چیز را حتی آدمهایش.
با تکه چوبی که در دست داشتم کنجکاویهای بچه گانه ام را زیر و رو میکردم بدون ترسی حتی! که دیدم انگشتی از دستی جدا افتاده و انگشتری درآن.
هنوز افکار بچه گانه ام جستجو میکرد که بترسم یا نه، که ناگهان گدایی حمله ور، انگشتری را در آورد و من از ترس آن مرد ژولیده پا به فرار گذاشتم و تا خانه دویدم و توبیخ مادر باز تنها انتظارم را میکشید و گویی،وقتی رفتنم مرا ندیده بود انگار!
بعد از سالها، همین امسال، آن صحنه برایم تداعی شد وقتی هواپیمایی از ورزشکاران به زمین نشست و همه سرنشینانش در دم مردند و دیدم در تصاویر تنها انگشتی مانده بود به نشانه آدمیت و من باز یادم آمد آنروز را که من فرزند انقلابم!
جثه ام ریز بود پس برخلاف بعضی از همسالانم که پوششی به نام حجاب داشتند من هنوز میتوانستم وزش باد را بین موهایم حس کنم وقت دویدن با اینکه همیشه کوتاه بود گیسوانم
و همین بعلاوه شیطنتهای پسرانه ام باعث میشد در نگاه اول جنسیتم مخفی بماند.
اما یکروز در صف نانوایی وقتی مشغول بازی با سکه هایم بودم ،یک زن، بچگی و کوچک بودنم دید و دو نفر مانده به نوبتم و آن صف طولانی پشت سرم را!
واین بهانه شد برای رج زدن آن صف طولانی.
مرا پشت سر خود گذاشت ، گویی من و همه آن مردم، در صف نیستند اما با اعتراض جوان پشت سرم،
که پرسید: شما نبودید! برگشت و جواب داد:من به این بچه سپرده بودم نوبتم را؛
من و سادگی بچه گانه ام احمق فرض شدن را می فهمیدیم، برای همین من به سوال جوان وقتی پرسید: تو این خانم و دیدی؟
گفتم: نه.
با همین جمله زن مجبور شد ته صف برود بعد از کلی جنجال!
نان را که گرفتم، کمی که خنک شد برداشتم که به خانه برگردم، یکمی دورتر لقمه ای را که از کنار نان کنده بودم در دهانم بردم که دستی شانه ام را گرفت خیلی محکم. برگشتم تا ببینم کیست!
که همان زن بود.
خم شد و محکم تکانم داد و با نگاه عمیقش گفت تو دختری؟
و چقدر درد داشت دستان سنگینش بر شانه هایم. مبهوت سرم را به نشان دختر بودنم تکان دادم و همین شد که نیشگونی محکم از سینه نداشته ام گرفت که حس کردم قلبم با درد دستانش، ایستاد یک آن!
و هنوز تنم در دستانش بود که گفت ما شهید میدهیم آنوقت مادرمرده تو اینجور بیرون می آیی!
اشکم چکید از درد و بغضم را ترکاند که همین دلیل رهایی تنم از دستان قوی او شد و تکرار کرد به مادرت بگو تو را نبینم اینجور دیگر.
اما من شلواری بلند و پیراهنی به تن داشتم و نه پوشش بر سر!نفهمیدم منظورش این بود که عریان باشم؟ یا همچون او در پوششی سیاه از سر تا پا!
تا خانه دویدم و از درد گریه کردم بی اختیار.
مادر نانها را که همه خرد شده بودند از دستم گرفت و پرسید:چرا گریه میکنی؟
که با برخورد دستش با تنم، ناله ام بلند شد.
لباسهایم را درآورد تا بفهمد علت ناله ام را،که دیدم پوستم سرخ است و تب کرده و چقدر درد داشت.
گویی بی انصاف داغ نان و شهیدش را یکجا بر سر من خالی کرده بود!
و مادرم چقدر ترسید از اینکه نکند مردی بوده هرزه!
تا مدتها درد میکرد سینه ام و سرخیش به سیاهی خونمردگی رنگ باخت.
پس همین شد که مادر برای تکرار نشدن همچین دردی، برایم روسری ایی خرید کوچک و یکمی بعد تر مانتویی بنفش.
کوچکترین اندازه از من بزرگتر بود ولی با همه بریدنها و کوتاه شدنهایش و تغییر شکلش، من دوستش داشتم هرچند درد آن نیشگون را حس میکردم وقتی می پوشیدمش .
کم کم با گذشت ایام میفهمیدم که من فرزند انقلابم! که پوشش و تبعاتش چیست! که زیر پوشش چیست!
خاطراتی که بابا تعریف میکرد از آنزمان و اینکه شاه که بود و خمینی کیست!روزهایی را دیدم که که سرود پیروزی پخش میکرد و مردانی که لنگان و نابینا و بی دست برمی گشتند از جنگ اما هنــــــــــوز خانواده هاشان شاکر بودند از اینکه آنان زنده اند و بعضی دیگر اشک میریختند به یاد عزیزانشان که کشته شده بودند در جبهه بعضی دیگر ضجه میزدند.
مادران بی فرزند و دختران بی پدر کم نبود آنزمان و چقدر روحشان بزرگ بود.
خواندیم در همان سالها که حسین فهمیده نوجوان سیزده ساله ای بود که نارنجک به خود بست و به زیر تانک رفت جوانمردانه. اما کسی نپرسید که بچه ای با آن سن از جنگ چه میداند! از مرگ و نارنجک چه میفهمد!
همسنگرانش همگی مردانی بودند بزرگ!و کسی نپرید،چرا آنان نارنجک نبستند به خود تا مشتاقانه به دیدار پروردگارشان بشتابند؟! که اکنون دم ازحسرت میزنند و اینکه لایق نبودند!
چرا او که از همه کم سن تر بود اینکار را کرد؟ نمیخواهم که فکر کنم آنان او را دوره کردند و تشویقش به فداکاری.
اما این فکر سالیانی است رهایم نمیکند و کسی نمیداند چه گذشت آنروز بین آنان جز او که رفت!
سالیانی است از زمان دود و آتش و موشک میگذرد اما هنوز مردانمان در اسارت هستند و شاید خانواده ها فراموششان کرده و مرده میپندارند آنها را.
برای دلاوریهاشان سرانه ای تعیین کردند که اکنون حتی کفاف نان شب بعضیشان هم نمیشود و چه خانواده هایی از هم پاشیده شد در جنگ و بعد از آن؟
وچه تعدادی زنان بیوه و طفلانی یتیم باز ماندند؟
فاحشه بودن یا دزدی!کدامیک منتسب به آنزمان نیست؟
کودکان ناقص،متولد شده، زاییده همان دوران است و کابوسهای شبانه من هم!
و نمیدانم چرا رهبرم و تبارش حتی خراشی برنداشتند از این جنگ و درخواب رویا میبینند و از گونه هاشان خون میچکد از خونخواری!
.... ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: