به نام آنکه مرا آفرید، بـــــــــی پرسش!

شنبه

دیو رویاهایم

دیشب تمام پیکرم کودکی شد در خواب و تمام غولهای کابوسهایم از زیر خروارها خاک بیرون آمدند و من چقدر ترسیده بودم
به من نزدیک شدند و من بی دفاع تر از همیشه در آغوش مادرم پناه بردم .
اما انگار آنجا هم چندان امن نبود و آنها نزدیکتر میشدند. از خواب پریدم از ترس و تمام تنم میلرزید.با خودم تکرار کردم که خواب بود و بس. نه تو کوچکی نه دیوی هست پس، ترسی هم نیست. اما دلم میزد تند و تند.
شاید هنوز خواب هستم که اگر نه! پس چرا هنوز به من نزدیکتر میشوند
زیر لب خدا را در تنهایی خودم زمزمه کردم و زمزمه زمزمه کردم و خوابم برد و فهمیدم همه اش را بیدار بوده ام.

هیچ نظری موجود نیست: